بریت ماری اینجا بود...
شاید در نگاه اول بریت ماری از آن آدمهایی به نظر برسد که فقط در قصهها پیدا میشوند. همانقدر خشک و معتقد به یک سری قوانین. متعصب. اما رفته رفته درمییابیم که بریت ماری را خیلی دیدهایم. شاید هر روز...
آدمهایی که هرگز خودشان را در اولویتی قرار نداند. آدمهایی که همیشه وقف دیگران بودند. آدمهایی که همیشه مورد انتقاد دیگران بودند. آدمهایی که همیشه فکر میکردند، اشتباه میکنند. برای همین هیچوقت آنقدر که باید به خود اطمینان نداشتند. شاید برای همین بود که بریت ماری هرگز با خودکار نمینوشت. هرگز کسی از بریت ماری قدردانی نکرد. هرگز کسی او را تایید نکرد. برای همین بود که مداد را بیشتر دوست داشت. بریت ماری همواره زندگیاش را وقف دیگرانی کرده بود که هرگز متوجهش نبودند. مادرش، خواهرش، کنت، فرزندان کنت، آن زنی که با سه فرزند برای استخدام کار آمده بود و ...
در ابتدا وقتی بریت ماری را شناختم، ترسیدم. بریت ماری بودن خیلی وحشتناک است. اما رفته رفته وقتی شجاعت بریت ماری را برای یک شروع دوباره دیدم، امیدوار شدم. بریت ماری میگفت کسی که بداند شروع دوباره چقدر سخت است نمیخواهد به زندگی قبلیاش برگردد. راست میگفت. شروع دوباره همیشه سخت است. بریت ماری برای اولین بار خودش تصمیم گرفت. بریت ماری رفته رفته چیزهایی را یاد گرفت. متوجه شد که میتواند با خودکار هم بنویسد. اما خب بریت ماری مملو از خاطره بود. خاطرههایی که همانند لکهای روی قالیچه پاک نمیشدند. مانند جای حلقه در انگشتش. بریت ماری فکر میکرد که با عشق و ایمان میتواند هر کاری بکند اما فهمید که همیشه اینطور نیست. او وقتی که روزهای پشت سر گذاشتهاش را بیشتر از روزهای پیش رویش میدید، فهمید. اما به زودی این را هم فهمید که بدون عشق هرگز نمیشود. او دریافت که عشق مانند توپ فوتبالی است که وقتی به سمتت قل بخورد نمیتوانی بیتفاوت بمانی. "توپی قل خواهد خورد و پایی آن را شوت خواهد کرد." بریت ماری در این سفر اما هرگز تنها نبود. همه او را همراهیش کردند. هر کس به نوبه خودش. از کنت که او را وادار به سفر کرد و اسونی که دوباره او را عاشق کرد، تا سامی، عمر، وگا، وزغ و مهمتر از همه غریبه. بریت ماری حالا دیگر میدانست که اگر به موقع نپرد، چه اتفاقاتی ممکن است رخ دهد. اما در این سفر بریت ماری تنها کسی نبود که یاد گرفت. او خود معلمی بزرگ بود. شاید ناخواسته! او شجاعت آمیخته با عشق و احساس را یاد داد.
او فهمید که شاید خود فوتبال مهم نبود. آنچه که مهم بود، پیوند قلبی بود که انسانها به واسطه آن با هم برقرار میکردند. چیزی که باعث میشد تا کنت و اسون فارغ از نفرت یکدیگر را در آغوش بکشند، چیزی که بانک را بالاخره از آن خانه بالکندار لعنتی بیرون میکشد و بریت ماری را وادار به پریدن میکند فارغ از حرفهایی که ممکن است مردم بگویند. او فهمید که میتوان طرفدار تاتنهام بود با آگاهی بر آنکه چیزی نصیبت نخواهد شد. او فهمید که حتی منچستر یونایتد هم ممکن است گاهی نبرد. حتی آنها هم ممکن است راه بردن را گم کنند و از نو شروع بکنند و باز هم نتیجه نگیرند.
او حالا انگیره و امیدی سرشار برای اهالی بورگ شده بود. اما بورگ کجا بود؟ شاید در همین نزدیکی. شاید در یک رویا و شاید در تاریکیهای قلب تپنده ما...
ما هرگز نخواهیم فهمید که بریت ماری چه کرد. آیا مسیر جدیدش را ادامه داد یا دوباره به مسیر قبلی و همیشگیاش بازگشت؟
اما احتمالا دیگر مهم نباشد که او چه کرد. بریت ماری حالا دیگر خیلی چیزها را یاد گرفته بود.
حالا دیگر هر اتفاقی که بیفتد...
هر کجا که باشد...
همه ما میدانیم بریت ماری اینجا بود. درست در همین نزدیکی...
این رمان بینظیر جای صحبت زیادی دارد. فقط سعی کردم به نکاتی که توجهم را جلب کرد اشاره ریزی بکنم. هرگز نویسنده خوبی نبودم و ادعایی هم ندارم. فقط فکر کردم شاید کاچی به از هیچی!
اما دلم میخواهد این نوشته را تقدیم به تو کنم. تویی که به دنبالت میگردم...
مطلبی دیگر از این انتشارات
تلاشی برای ساختن منِ جدید
مطلبی دیگر از این انتشارات
بهترین خودت باش
مطلبی دیگر از این انتشارات
دوستدارقلم