سایه ام. سایهی سعدی. عاشق نوشتن و خوندن. یه عاشق ترسو که اومده اینجا به ترساش غلبه کنه. براتون داستان میگم
به جای کلمات من بنشین- قسمت اول
تهران بهار 59
پرونده پر و پیمانی که در آغوشم گرفته بودم بیشتر به خودم فشردم. چند قدمی عقب رفتم تا بتوانم خوب سرم را بالا بگیرم و ساختمان 5 طبقه با سنگهای توسی تیره را بهتر ببینم. نفس عمیقی کشیدم. بوی بهار از همه جای شهر بلند میشد، شوق زندگی، شوق تغییر، شوق. شاید تنها واژهای که این روزها در چشمان همهی مردم شهر میدیدم. مثل صورت یک قهرمان دو وقتی پایش را روی خط پایان میگذارد، مثل چشمهای یک وزنهبردار لحظهای که وزنهای سنگین را بعد از بلند کردن به زمین میکوبد و رکورد میزند. مثل چشمان یک فوتبالیست بعد از گل برد دقیقهی 90. چشمهای همه شبیهِ شوق توانستن بود و مگر میشود در فضای عطرآگینِ شوق عبوس و مضطرب بود. آن هم مثل منی که حالش به حال مردم اینجا گره خورده بود. سرم را پایین انداختم و سعی کردم فکرهای بد را دور کنم؛ یه مصاحبهی سادهست دیگه. قبول نشدی میری جای دیگه. چندساله کارت همینه. خوندن و نوشتن و فکرکردن. این همه سابقهی کار. اصلا چرا نباید قبولم کنن؟ این مقالهها رو این همه نشریهی معتبر کدوم دختری تو سن و سال من داره؟
-آبجی. راه بده ما رد شیم
به خودم آمدم. دو مرد درشت هیکل کمد چوبی بزرگی را حمل میکردند تا داخل ساختمان ببرند. من سر راهشان بودم. عذرخواهی کردم و عقب رفتم. نگاهی به ساعت ظریف مچی که هدیهی رضا بود انداختم. 2 دقیقه به 2 بعد ازظهر. بیش ازاین وقت برای فکرکردن نداشتم. زیرلب بسم اللهی گفتم و پادرون ساختمان گذاشتم. سر می چرخاندم تا مسیر راهپله را پیدا کنم. دو در شیشهای که هر دو به راهی پلکانی میخوردند. مسیر من کدام سمت بود؟
-بفرما دخترم.
صدا از پشت سرآمد. برگشتم و با پیرمردی با ریشهای سفید و عینکی که گوشهی شکستهاش را ناشیانه چسب زده بود برخوردم. احتمالا نگهبان این ساختمان پر رفت و آمد و شلوغ بود.
-سلام. خسته نباشید. وقت مصاحبه داشتم. دفتر روزنامه. با آقای سپهری
پیرمرد راه افتاد و به سمت جعبههای روی هم چیده شدهای رفت که کنار یک گلدان تلمبار شده بودند.
-کدوم روزنامه؟
-اسمش رو نمیدونم. ظاهرا تازه میخواد راه بیفته
-اینجا که همه چی داره تازه راه میفته.
جابه جا شدنهای مداوم برای راه گرفتن باربرها و گذشت دقیقهها کلافهام کرده بود.
-شما آقای سپهری رو نمیشناسید؟
-همون پسر قد بلنده که یه بارونی مشکی تنش میکنه؟
چه سوالی بود؟ من که تا به حال سپهری را ندیده بودم. اما حتی اگر دیده بودم هم بارانی مشکی چه ویژگی خاصی مینواند باشد که یک نفر را با آن به یاد آورد.
-نمیدونم. من ندیدمشون تا به حال.
همینطور که این جمله را ادا میکرد پیرمرد گلدان را بلند کرده بود و به سختی و سنگینی سمت من میآمد. ذهنم قد نمیداد که چه کار باید کنم. پروندهام را زیر بغلم گذاشتم و به ناچار گلدان نیمه سنگین را از زیرش گرفتم.
-همونه فکرکنم. طبقهی چهارم بابا. بیزحمت این گلدون هم ببر برای اونجاست.
از پشت ساقههای بلند گلدان سرم را کشیدم تا بگویم چطور چنین گلدان سنگینی را با یک پرونده در دستم تا طبقه چهارم ببرم. این همه کارگر باربر اینجاست. اما پیرمرد را دیدم که کشان کشان دور میشد. دیر شده بود. بدون هیچ تعللی راه پله سمت چپ را انتخاب کردم و بالا رفتم. حفظ توازن گلدان و تنظیم فشار دستم برای نیفتادن پرونده عرقم را درآورده بود. در هرطبقه هم یک سری آدم با دستهایی پرتر از من در رفت و آمد بودند. حتی یک نفر دست خالی نبود تا درخواست کمک کنم. نفس نفس زنان بالاخره رسیدم. نیاز داشتم دستی به صورتم بکشم تا مقداری اوضاع به هم ریختهام را مرتب کنم. اما اگر گلدان را زمین میگذاشتم دیگر برداشتنش در توانم نبود. در بزرگ و دو لنگهی چوبی رو به رویم و یک در باز سفید رنگ آن سمت. سرکی کشیدم. واحدی که در باز داشت آنقدر سوت و کور و خالی بود که بی درنگ با قدمهای سنگین از همان در قهوهای داخل رفتم.
-سلام.
چیزی نمیدیدم. سلام را هم خطاب به فرد احتمالی که از دیدن آن هیبت تعجب کند کردم. اما خبری نبود. راهروی بلندی به سمت یک در نیمه شیشهای وجود داشت و از پشت در صدای همهمه و زنگ تلفن و رفت و آمد میآمد. چرا نمیرسیدم؟ راهرو را طی کردم و با شانه در شیشهای را هول دادم. در کامل باز شد. برگشتم تا به داخل نگاهی کنم که آستین مانتو به در گیر کرد. در یک لحظه باید تصمیم میگرفتم پرونده را نگه دارم یا گلدان را. انتخابم دومی بود. صدای مهیب شکستن گلدانی به آن عظمت اصلا تصویر خوبی از تازه وارد در ذهنها نمیگذاشت. پرونده از زیر دستم رها شد و با تمام ورقهایش روی زمین ریخت. بی حواس ازاینکه آسیتنم را هنوز از دستهی در جدا نکردم دوباره عظم رفتن کردم. این بار گلدان از دستهای خسته و بی جانم رها شد. تمام شد سارا. حالا باید در به در در این آشفته بازار دنبال یک نشریه بگردی که یک دختر جوان نویسنده را بپذیرند. آن هم در چنین فضایی. گلدان از دستهایم رها شده بود و بی ارادهترین واکنش در آن لحظه بستن محکم چشمهایم بود. چندثانیه گذشت. هیچ صدای مهیبی نیامد. چطور ممکن بود؟ چشمهایم را باز کردم. مردی روی پنجهها گلدان را در آغوش گرفته بود و داشت می ایستاد. از خجالت دوست داشتم فرار کنم و دیگر به آنجا برنگردم. اما نوشتههایم چه؟ بی درنگ روی زمین زانو زدم و شروع به جمع کردن کاغذهای پخش و پلا کردم. زیرچشمی دیدم که مرد گلدان را برد، گوشهای گذاشت و چند لحظه درنگ کرد. بعد خم شد، کاغذی را که جلوی پایش افتاده بود برداشت و دوباره ایستاد. بیش از این ساکت بودن خجالت آور بود. بدون اینکه سرم را بلند کنم تصمیم گرفتم قبل از رفتن برای حفظ آبروی گیتی هم شده توضیح بدهم و عذرخواهی کنم.
-ببخشید. من امروز ساعت 2 قرار مصاحبه داشتم. با آقای سپهری. بعد دم در یه آقایی این گلدون رو دادن بیارم. بالا. فکرکردم اینجا باید دفتر روزنامه باشه. اخه ایشون نمیدونست. اینجاهم تابلو نداشت، من هم نمیدونستم. شما میدونید...
-سپهری هستم.
دستم روی آخرین کاغذ جامانده روی زمین جا ماند. به آرامی آن را داخل پرونده گذاشتم، سرم را بلند کردم و ایستادم
ادامه دارد...
(ممنون میشم اگر نظری داشتید بگید)
مطلبی دیگر از این انتشارات
جامعه بی ارزش :/
مطلبی دیگر از این انتشارات
🤍❤️ در پناه است
مطلبی دیگر از این انتشارات
تمرین نویسندگی؛ واژههای بیربط