حلزون مرا به باد داد (پارت اول)

در محله ما پیرمردی زندگی می‌کرد که اهالی محل او را «اُج علی» صدا می‌زدند. دیگر آن‌هایی که از روی نسبت‌های خویشاوندی و تعارفات و امثال اینها در معذوریت قرار داشتند، نهایتاً اسم کاملش را می‌گفتند: «اجاق علی». از توصیفات ظاهری‌اش بگذریم که ایشان هم تحفه‌ای بودند مانند بقیه، ریش‌وپشم و پیشانی چروک و قس‌علی‌هذا. اما شهرتش بین ساکنان آن ده بیست خانه رُمبِش آباد، شهر ما، او را از سایرین متمایز می‌کرد. همین بس که پدر خود بنده هر موقع می‌خواست درباره‌اش صحبت کند این‌گونه از او نام می‌بُرد: «آن پیرِ سگِ کوچه‌پایینی!»، و خاله‌هایم در جمع‌های پنج‌نفره که در غیاب شوهرانشان تشکیل می‌دادند: «مرتیکه چشم‌دریده کثافتِ اَه خواهر ولم کن تا بگم، پفیوز!».

علی‌رغم همه این حرف‌ها، من بشخصه به جز اینکه یک‌بار در کوچه سلامش کردم و جواب نداد، زیاد مشکلی با این آدم نداشتم. سرش به کار خودش بود. چشم‌دریده هم نبود. از کنار زن‌ها که رد می‌شد، چشم‌هایش فقط خط سفید کنار آسفالت خیابان را دید می‌زدند. از همه اینها مهم‌تر اینکه کاری به توپ‌های فوتبالی که توی خانه‌اش می‌افتاد نداشت و این برای ما بچه‌ها که صبح تا شب توی کوچه مارادونای درونمان را به منصه ظهور می‌رساندیم، بهترین اتفاق بود. هر بار که توپمان را توی خانه‌اش می‌انداختیم، پیرمرد فقط در را نصفه باز می‌کرد، توپ را از لای در بیرون می‌انداخت و در را می‌بست.

هیچ موقع هم عصبانی نمی‌شد. یک‌بار هم نشد که از در بیرون بیاید و سر ما داد بکشد. تنها رفتاری که ما پای عصبانیتش می‌گذاشتیم محکم بستن در بود. هر بار طوری در را با ضرب می‌بست که دیوار چند خانه این‌ور و آن‌ور هم می‌لرزیدند. غیر از این دیگر هیچ‌وقت به یاد ندارم حتی کوچک‌ترین غری سر ما زده باشد. البته یکی از بچه‌ها می‌گفت یک‌بار که رفته بوده توپ را بگیرد، پیرمرد در را کمی از نیمه بیشتر باز کرد و درحالی‌که یکی از دستانش را به نشانه درد روی سرش گذاشته بود، توپ را بیرون انداخت. این نهایت واکنشش نسبت به اتفاقی است که همه ما به‌اتفاق بر این باور بودیم که حتماً توپ به سرش خورده. اما مگر می‌شود که توپ چند بچه تخم سگ که توی کوچه بازی می‌کنند، ناگهان از روی دیوار خانه‌ات به داخل بیاید و مستقیم بخورد توی ملاجت، و تو یک کلمه فحش هم به آن‌ها ندهی؟!

عجیب بود. بچه‌ها از اینکه هر بار با خیال راحت توپشان را توی خانه یکی از همسایه‌ها می‌اندازند و بعد هم طرف بدون ذره‌ای دعوا و درگیری توپ را پس می‌دهد راضی و خوشحال بودند، اما من مطمئن بودم که این یارو یک جای کارش می‌لنگد.

ادامه دارد.