سمفونی مردگان.
این کتاب رو چند روز قبل تموم کردم. صفحه های آخر نمیتونستم جلوی اشکهام رو بگیرم.
احساسی که در روند خوندن خیلی بهش برخورد کردم «احساس تعلق» بود. انگار تمام اتفاقاتی که افتاد حول محور همین حس میچرخید؛ تلاش تمام کرکترها برای اتصال به چیزی و احساس تعلق کردن بهش.
اورهان کسی بود که در تک تک صفحههایی که اثری ازش پیدا میشد، دنبال وصل کردن خودش به چیزی بود. از بچگی وقتی میدید نمیتونه محبت مادرش رو داشته باشه دنبال تایید گرفتن از پدر میرفت. میخواست به چشم پدرش بهترین باشه تا بتونه مغازه و اموال خانوادگی رو فقط برای خودش داشته باشه.
و جایی بین کلمات وصیت پدر وقتی دید باز هم شکست خورد، شکست.
انگار از یک جایی جنون «تنها وارث» بودن بود که داستان رو جلو میبرد. تمام مدتی که مغازه رو اداره میکرد، با مادرش حرف میزد، با محبت ظاهری به آیدین مغز چلچله داد، برادرش رو زیر خاک دفن کرد، از دست گرگها فرار کرد و بین برفها یخ زد فقط به داشتن فکر میکرد.
چیزی که باعث میشد آیدین باهاش احساس تعلق کنه کتابهاش بود؛ شعرهاش، استاد دلخون و سورملینا. هیچکدوم رو برای همیشه نداشت و همیشه اتفاقی میافتاد که باعث بشه آیدین فکر کنه دیگه چیزی براش باقی نمونده.
آیدین شجاع بود. خیلی شجاع بود که با وجود تمام آدمهای سنتی اطرافش متفاوت زندگی میکرد و بعد از تمام اتفاقات سختی که براش رقم میزدن باز هم بلند میشد. عشقی که به سورمه داشت خیلی زیبا بود. از بخش های موردعلاقم بود. به زمانی فکر میکنم که سورمه رو هم از دست داد و دلم میگیره.
سرنوشت آیدا خیلی ناراحتم کرد. خیلی خیلی زیاد. آیدا کسی بود که بخاطر «دختر بودن» روز به روز بیشتر آزار دید. جلوی دهنش رو گرفتن که حرف نزنه چون دختر بود. جلوی پاهاش سنگ گذاشتن چون دختر بود. به بیماریش اهمیت زیادی ندادن چون دختر بود. برق چشمهاش و روزهایی که میتونست زندگی کنه رو ازش گرفتن؛ به جرم نکرده. کاش کسی بود که بهش گوش میداد. آیدا خیلی تنها بود. هیچکس رو نداشت باهاش حرف بزنه و بهش بگه «من کنارتم». وقتی به این فکر میکنم که زمانی که شوهرش طردش کرده بود و نمیتونست برگرده پیش خانواده از همیشه تنهاتر بود، قلبم درد میگیره.
تفاوت زنهای داستان خیلی جالب و دردناک بود. تفاوت سورمه و مادر خانواده و جوری که باهاشون رفتار میشد. و ظلمی که به زنان ایرانی میشد هیچوقت از بین نرفت فقط شکلش عوض شده.
و پدر داستان، کسی بود که بیشتر از نیاز داشتن به احساس تعلق به احساس «خواسته شدن» نیاز داشت. میخواست تکیهگاه آیدین باشه و وقتی میدید که نمیتونه اذیتش میکرد.
جوری که آدمها همدیگه رو دوست دارن با همدیگه فرق داره و این میتونه مشکل خیلی خیلی بزرگی باشه؛ مثل مشکلی که آیدین و پدرش داشتن. غرور پدرش اجازه نمیداد با پسرش درمورد خیلی چیزها حرف بزنه و زمانی که تصمیم گرفت بالاخره غرورش رو کنار بزنه، احتمالا خییلی دیر شده و بود و قلب شکستهی آیدین برای ترمیم شدن خیلی زخمی بود. شاید این مرد میترسید از تنها موندن و کنار گذاشته شدن. میخواست حامی و تکیهگاه باشه تا فراموش و کنار گذاشته نشه و بخاطر همین روزی که آیدین بعد از چهار سال به خونه برگشت، بغلش کرد و گفت «من به جز شماها دیگه چه کسی رو دارم؟».
فکر کنم دیگه چیزی نموند.
کتاب بعدی «کلمه های آبی تیره»ست. از 14 سالگی میخواستم بخرمش نمیدونم چیشد که نشد ولی خیلی ذوق دارم که بخونمش زود. :)))))
مطلبی دیگر از این انتشارات
خودکشی !!
مطلبی دیگر از این انتشارات
نامه ای به عزیزِ از دست گرفته ات
مطلبی دیگر از این انتشارات
جعبه اول: معرفی چندتا موسیقی موردعلاقم!