شروع مَن با نمیدونم...

راستش توی نمیدونم ترین حالت ممکن به سر میبرم، دیگه نمیدونم چی میخام یا نمیدونم باید چیکار کنم یا چی بگم حتی، قبلا فقط یا قلبم نمیدونست چی میخاد یا مغزم، ولی الان انگار هر دوتاشون نمیدونن چی میخان، الان دیگه هیچ رقابتی نیست بینشون و جفتشون فقط نشستنو منتظرن من ی کاری کنم و من واقعا نمیدونم چی درستع چی غلط، نمیدونم به تنهایی نیاز دارم یا به صحبت با ادما؛ نمیدونم به خابیدن نیاز دارم یا به بیرون رفتن؛ نمیدونم به اهنگ گوش دادن نیاز دارم یا فیلم دیدن، نمیدونم باید غذا بخورم یا نه، نمیدونم باید همه اکانتامو پاک کنمو برم یا اینکه نه بمونم؛
به زبون ساده هیچیو نمیدونمممم حتی کوچیک ترین چیزارو نمیدونم و نمیتونم براش تصمیمی بگیرم، حتی اونقدری گیجم که موقع نقاشی کشیدن و نوشتن متنام توی دفترم باید از خودکار استفاده کنم یا از مداد!
حس میکنم مغزمو قلبمم منو بین همه این دردسرا ول کردن و منم عین همیشه کار اشتباهو میکنمو همه چیز بدتر و بدتر میشه.
نمیدونم به احساس نیاز دارم به درک شدن یا نه به همین اتفاقای الان برای قوی شدن!
من نمیدونم چمه!