شوق پرواز

گاهی فقط نگاه میکنم، اندکی هم فکر میکنم. درست در آن لحظه همه چیز برایم پوچ میشود. گویی اصلا وجود نداشتند. آنقدر زندگی بیمعنا میشود که دیگر دوست نداری آنطور ادامه اش دهی. مدتی بعد حواست پرت میشود ،وقتی توجه را از پوچی گرفتی، روشنایی دوباره در ظلمات رخنه میکند، زندگی دوباره معنا و هدفی پیدا میکند و به سمتی کشیده میشود. بال شکسته ات به طرز معجزه واری خوب میشود و شوق پرواز پیدا میکند. حال که آماده پروازی و همه چیز را مهیا میبینی؛ باز در آسمان ذهنت، ابر ها در هم میرود؛ بادی میوزد و توفانی شکل میگیرد .مجبوری منتظر بمانی تا توفان تمام شود، شاید فکر میکنی پرواز در آن مکان و زمان فکری بس اشتباه هست و تو را دوباره در ژرفای تاریکی و پوچی فرو میبرد؛ پس صبر میکنی . ساعت ها، روز ها، گاهی ماه ها ولی توفان تمام نمیشود. با این فکر و این ترس، زیر آسمان خانه ای بنا میکنی و زیر همان ابر ها مسیری میسازی، در جهت باد مقصدی تعیین و شروع به حرکت میکنی. پیش میروی؛ به هر مقصدی که میرسی؛ سرمنزلی دیگر به چشمت میآید و باز پیش میروی. شاید مقصد های زیادی را فتح کنی شاید هم در موانع راه سخت بمانی ولی در هر حال مسیر تمام نمیشود .خسته میشوی و به زمین و زمان ناسزا میدهی، حواست باشد ناخدا جاده ذهن هیچوقت خطا فرمان نیمدهد. اشتباه نکن!. این تو هستی که مسیر آسمان را میخواهی روی زمین طی کنی. هر چقدر هم بروی و هر چند قله ای که فتح کنی؛ باز آن آسمان است که به تو از دور چشمک میزند. اما تو هیچ نمیبنی؛ گویی هنوز میپنداری آسمان توفانی است.سرت روی زمین و به دنبال پیچ بعدی است. غافل از اینکه توفان خیلی وقت است تمام شده. ابر ها کنار رفته اند و خورشید مسیرت را بیش از پیش روشن کرده!.

شاید وقتی جسمت فرتوت و ذهنت خاک خورده شد؛ نگاهی به آسمان انداختی و حقیقت را فهمیدی. اما آن موقع خیلی دیر است. پرسی چرا؟ چون بال هایت را سال ها پیش به زمین فروخته ای....