اینجا از احساسات درونیم مینویسم....:)
فرمانروایی تنهایی
جنگ تمام شده بود، اما نکته غم انگیز اش این بود تیم شکست خورده بود، همه قلمرو توسط تنهایی تصرف شده بود، همه بنا ها خراب شده بود، همه موزه ها وث مکان های مهم، همه مردم شهر در حال تخلیه شهر بودند، دیگر رمقی برای پس گرفتنش نمانده بود......... تمامی سر خط خبر ها«شهر دوستی توسط تنهایی تصرف شد. «قلمرو تنهایی گسترده شد» «شهر دوستی تخریب کامل شد»
او با چشمانی متعجب به این متن نگاه میکرد، توصیف خوبی برای جنگ و احساس تنهایی درونش بود احساس تنهایی عجیب ترین حسی بود که تجربه میکرد برای اولین بار آنقدر آزار دهنده بود، که در حال سخت تلاش کردن برای سرکوب اش بود، تا مدت ها راهکار خلاص شدنش از دستش را سرکوب میدانست، اما نمیدانست سرکوب باعث شدید تر شدنش میشود. کوزه ای را تصور کنید با گرد بادی از خاک، حال گرد بار را درون کوزه تصور کنید حالا هرچه سعی کنید در آن را ببنید باعث تشدید چرخش او میشود، دقیقا سرکوب احساسات درونی رو میتوان اینگونه توصیف کرد. اما کم کم به احساس تازه متولد شده درونم عادت کردم، عادت کردم، دیگر تلاش نکردم، دیگر کم کم باهاش عادت کردم. چشمانم را باز کردن با وجود احساس تنهایی که با صورتی طلبکار بالای سرم ایستاده عادت کردم، صبحانه خوردن در صورتی که احساس تنهایی جلو ام نشسته و و چایی اش را داغ داغ هورت می کشید، با دویدن در صورتی که کنارم میدوید، من عادت کردم بودم به زندگی با حضور سرد اش......
مطلبی دیگر از این انتشارات
[تابستانی که خزان شد!..]
مطلبی دیگر از این انتشارات
جمله های کوتاه
مطلبی دیگر از این انتشارات
نامه ای به انسان