مرد کلید دار



-بابایی ممنون که قبول کردی با هم خونه عزیز رو گچ کنیم.

-همین که خوشحالی برای من کافیه پسرم.

دوباره نگاهم را دادم به جاده.

من خیلی از گچ‌کاری خوشم نمی‌آید ولی پدرام برعکس من خیلی هیجان زده است.

اولین کیسه گچ را که باز کردم ،گرد گچ بلند شد و در نور رقصید.

...

عمو اسماعیل عرق پیشانی‌اش را با گوشه آستین پیراهن گچی‌اش پاک کرد و برای صبحانه از روی چوب بست پایین آمد .هنگام لقمهگرفتن، داشتم به عمو اسماعیل نگاه می‌کردم. به موهای پرپشت فرش که گچ آنها را برفی کرده. چای را از زیر سبیل‌های کلفتش تو می‌دادو نفس را بیرون. بخار بازدم عمو گچ‌های روی سیبیلش را با خود بلند می‌کرد که عمو را مثل اژدها می‌کرد و من را بیشتر می‌ترساند. خالکوبی‌های عمو ترس من را بیشتر می‌کرد،جوری که جیشم می‌پرید بیرون.

عمو دوست قدیمی باباست .بابا می‌گفت از برادر به او نزدیک‌تر است می‌گفت در جنگ جانش را نجات داده از وقتی بابا مرده عمواسماعیل بیشتر سر و کله‌اش پیدا می‌شود .خریدهای خانه را می‌کند .چکه دوش حمام را می‌گیرد .در را روغن کاری می‌ کند و به قولمامان میخواهد خیری برساند.

با مامان خیلی خوب است جوری که آبجی طاهره از زبانش نمی‌افتد ولی من را دوست ندارد اما مامان اصرار می‌کند که من با او به سرکار بروم.

صبحانه که تمام شد عمو دوباره قله‌های چوب بست را فتح کرد.

-هوی بِچَه سِریع یک گچ شل بساز .

گچ را هم زدم،استانبولی را برداشتم‌ تا روی چوب بست بگذارم،نیمه های راه انگار نفتم تمام شد و به پت پت افتادم .بازو هایم دیگر تواننداشت.گچ از دستم سرید.

-بی عرضه .همین یَک کارم نَمتِنی انجامش بدی، نگاه کون چِکِر کِردی؟ریدی دِ میونش .زود یکی دِگَه درست کو.تخم سگ بی عرضه.یالله

جیشم پرید بیرون.

...

-نه پدرام.تو ورندار بابایی.استانبولی سنگینه. کمرت درد میگیره.

استانبولی هنوز هم بعد بیست سال برای من سنگین است.

گچی که با پدرام درست کردیم خیلی خوب نشد اگر عمو اسماعیل اینجا بود به من چشم غره می‌رفت و سرم داد می‌زد و گوش‌هایم راآنقدر پیچ می‌داد که در آن سرمای زمستان نبضم را در گوش‌هایم احساس کنم و آرام گوشم را بچسبانم به شانه‌ام تا آرام بگیرد و بعدگوش و شانه را عوض کنم.

...

بعد از پیاده شدن از روی موتور عمو اسماعیل،داشتم می‌رفتم به سمت خانه که صدایم زد:

-بچه بیا به اینجه. یالله.

در خانه را نگاه کردم نیمه باز بود می‌خواستم فرار کنم و از این اژدهای مو فرِ سیبیلو ، خودم را نجات دهم.خشکم زده بود .اگر فرارمی‌کردم،مامان من را میزد. .چشم هایش را درشت کرد ،دوباره صدایم زد:یوک ،به چی نگاه مِنی یالله بیا اینجه.

جیشم پرید بیرون .لرزان به سمتش رفتم.

دست من را گرفت و کشید سمت خودش ،دستم درد گرفت.

-وقتی مُگُمت بیا.بیا دِگَه .به چیش فکر مِنی ؟کوچی سگ.

دست دیگرش را کرد توی اورکت آمریکایی سبزش. کیف چرمی‌اش را برداشت .کش را از دورش باز کرد و یک ۲۰ تومنی آورد سمت من.

-نه مرسی مامانم گفته اگه پول خواستم فقط از خودش پول بگیرم.

-وقتی مُگُمت بگیر،بگیر.ما بعدا با نَنَت حرف مِزنُم.

۲۰ تومنی را گرفتم و گذاشتم پشت کش شلوارم و دویدم سمت جوب آب کنار مسجد. آب گرمتر از هوا بود .دست هایم را خیس کردم ،فکلمرا دادم بالا،شلوارم را تکاندم تا دوباره سیاه سیاه شود.

در راه برگشت به خانه سرما افتاده بود توی وجودم ، نیم ساعتی به وقت مدرسه‌ام مانده بود .مدام فکر می‌کردم با پولم برای مامان چهبخرم چه چیزی الان خوشحالش می‌کند ؟بابا . فقط بابا خوشحالش میکند .خیلی دوستش داشت به او می گفت جلال ببری . می‌گفت یکببر هم حریفش نمیشود.

دویدم توی کوچه نانوایی تا رسیدم به کلیدسازی حسن آقا موذن مسجد.

-سلام حسن آقا اون کلید ما رو بده.

-سلام آقا مرتضی .کدوم کلید گل پسر؟

همونی که اومدی قفلمونو عوض کردی و گفتی کلیداش هر کدوم ۲۰ تومنه. مامانم فقط یکیش رو برداشت ولی الان من می‌خوام یکیدیگشو هم بردارم.

پول را از پشت کش شلوارم درآوردم و دادم به حسن آقا.

کلید را گرفتم و خوشحال دویدم به سمت خانه که حسن آقا صدایم زد:

-آقا مرتضی! بیا بقیه پولت.

یک ۱۰ تومنی داد و گفت: پیشت باشه .خوب نیست مرد خونه بی پول باشه.

خر کیف شدم و بدون تشکر و خداحافظی دویدم . در خانه باز بود . یخ زدم ؛آخر می‌خواستم خودم در خانه را باز کنم تا مامان مردش راببیند .مردی که دیگر گرومپ گرومپ ،در نمی‌زند .مردی که کلید دارد.

مامان روی بهار خواب نشسته بود و کیف مدرسه‌ام در دستانش بود .منتظر من بود تا بیایم و سر من غر بزند که چرا دیر کردم. کوله راپشتم کرد .دور دهانم را با گوشه ی چادرش پاک کرد و من را راهی مدرسه .

به مدرسه که رفتیم ،فهمیدیم معلممان امروز مریض است و نمی آید و قرار شد همه برگردیم به خانه هایمان البته بعد سخنرانی نچسباقای ناظم.

دل توی دلم نبود،دیگر مرد شده ام.بروم و مثل بابا کلید بیاندازم توی در،مامان بییند که دیگر خانه اش مرد دارد ،شاید غم بابا را فراموشکند.چادر سیاه را دربیاورد و دوباره چادر گل گلی سرش کند.چادر گل گلی به مامان خیلی می آید،مخصوصا آن چادر سبز که بی بی ازمکه برایش آورده.

یادم افتاد که من ۱۰تومن دیگر دارم،اها میروم گل میگیرم .کلید را بیاندازم توی در،بروم توی خانه و بعد اینکه سلام کردیم ،نرگس ها را بهاو بدهم و بگویم :گل برای خانم گل.بعدش هم بگویم :خانم گل یه چایی بریز با هم بخوریم که خستگیم با تو و چایی در بره. درست مثلبابا.

تا دور میدان سه گوش یک نفس دویدم.۳شاخه نرگس گرفتم با یک روبان بنفش،بنفش رنگ مورد علاقه مامان است.دوان دوان برگشتمخانه.

توی راه همه اش برق چشم های مامان را تصور میکردم،سر کوچه که رسیدم،وایستادم ،مرد که بدو بدو نمیکند،راه میرود .سینه را دادمجلو و راه افتادم. مثل ادم بزرگ ها هم با همه سلام کردم،

به در خانه که رسیدم ،خم شدم و زمین را فوت کردم و نرگس ها را آرام روی زمین گذاشتم که کثیف نشود.مشتم را باز کردم و کلید عرقکرده را نگاه کردم،برق میزد،دستانم را روی ران هایم کشیدم تا خشک شود.کلید را آرام بردم توی سوراخ،آرام چرخاندم تا مبادا غافلگیری مامان خراب شود،فقط خدا کند نترسد.

نرگس هارا برمیدارم و می آیم توی حیاط،در را آرام میبندم و میروم توی خانه اما کسی نیست.داد میزنم:مامان .مامان.مامان من اومدممامان.صدایی آمد .از اتاق بابا بود. سرم را بر میگردانم.مامان بود.مامان بود که سریع میخزید زیر پتو،جلو تر که رفتم ،از لای در،کمرعرق کرده عمو اسماعیل را دیدم که داشت تند تند شلوار میپوشید.