مسدود (قسمت دوم)

Photo by Emmanuel Codden
Photo by Emmanuel Codden

پسر نامش رحمان بود، دانش‌آموز دوم دبیرستان در مدرسه‌ای دولتی، یک دانش آموز معمولی که به قدر کافی درس می‌خواند ولی خود را غرق درس نمی‌کرد. نه از درس خوشش می‌آمد نه از آن متنفر بود. نسبت به مدرسه هم همین حس را داشت. برای او مدرسه یک امر واجبی بود که با آن کنار آمده بود. ولی مدرسه در آینده رحمان قرار نبود نقشی داشته باشد چون رحمان میخواست مکانیک شود و همین الان هم بعد از مدرسه در مکانیکی عموی خود مشغول بود.

پسر نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده، ولی همه چیز را به پای توهماتی از خستگی و خواب گذاشت، فقط نمی‌دانست چطور به وسط حیاط آمده؟ احتمالا خوابش که برده، زنگ تفریح که خورده بی اختیار درحالی که خواب بوده با پای خود به حیاط آمده، ولی نمی‌دانست و فقط حدسش این بود. زنگ مدرسه خورد و رحمان به کلاس رفت، آخرین کلاس آن روز. تمام مدت کلاس حواسش پرت آن توهمات بود، و چیزی از درسهای عربی آقای کاظمی نمی‌فهمید یعنی اصلا چیزی نمی‌شنید. برایش مهم نبود که تمام آن تصاویر و صحبت‌ها که دیده بود توهم بودند، چیزی که برایش عجیب بود این بود که به نظرش تمام آن حرفها و آن چیزهایی که دیده بود معنایی خاص و مهم داشتند، این را می‌فهمید، ولی نمی‌دانست دقیقا چه معنایی داشتند. و همین تمام ذهن او را پر کرده بود، و سر نخ‌های مختلفی را جهت رمزگشایی پی گرفته بود که هیچ کدام به چیزی نرسیدند. و امیدی هم نمی‌رفت که به نتیجه‌ی مطلوب برسند.

زنگ آخر مدرسه به صدا درآمد، پسر آنچنان در اعماق افکار خود و تاریکی انتهای اقیانوس ذهنش معلق بود که صدای زنگ را نشنید، و معلم که متوجه این موضوع شد به سمت رحمان رفت و با چند بار صدا کردن و ضربه زدن بر شانه‌های او به روی اقیانوس آوردش تا به خانه برود. رحمان ضمن عذرخواهی از آقای کاظمی وسایلش را سریع جمع کرد و از کلاس و مدرسه بیرون رفت، به سمت خانه که بعد از نهار و کمی استراحت راهی مکانیکی عمو فرهاد خود شود. دو ساعت بعد در مکانیکی بود و آماده کار، آنجا که بود هیچ وقت نه خوابش می‌آمد و نه ذهنش به هزار روش از دستش فرار می‌کرد، اتفاقی که هر روز در کلاسها برایش می‌افتاد، به جای عرق شدن در اقیانوس افکار، غرق کار می‌شد و خستگی را تا هر وقت میخواست راضی می‌کرد که صبر کند.

کنار عمویش ایستاده بود و کار کردنش را زیر نظر داشت تا هر چه می‌توانست از این مرد کهنه‌کار بیاموزد، مشعوف از یادگیری فنی که دوست داشت و می‌توانست با آن زندگی خود را بسازد، یک آن حس کرد کسی در کنارش ایستاده، سر خود را به سمت چپ چرخاند و همان مردی را دید که در مدرسه دیده بود، تعجب امانش را بریده و گفت: تو اینجا چه کار داری؟

مرد گفت: همان کاری که تو اینجا داری، دارم از عمویت یاد می‌گیرم.

رحمان: آخر به چه دردت می‌خورد؟

مرد: هیچ

رحمان: خب برو پی کار خود، وقت اضافه داری؟

مرد: نه وقت اضافه ندارم ولی مجبورم.

رحمان: یعنی چی؟ چه کسی مجبورت کرده عمر خود را اینجا تلف کنی؟

مرد: خودم، یک عمر است که اینکار را با خودم می‌کنم.

این را گفت و از نگاه رحمان محو شد، رحمان نمی‌فهمید چه اتفاقی دارد برایش می‌افتد، آن از صبح در مدرسه این هم حالا در اینجا. به هر حال الان باید به کار کردن عموی خود توجه می‌کرد و این افکار را به بعد سپرد.

کار عمو که تمام شد ساعت ۹ شب بود و رحمان دیگر باید به خانه می‌رفت، لباسش را عوض کرد، دستهای خود را شست و پیاده به سمت خانه رفت، ۱۰ دقیقه بعد در خانه بود، بعد از خوردن شام بلافاصله رفت که بخوابد. اما نه برای خوابیدن برای اینکه فکر کند که چه شده است و معنای این اتفاقات چیست. چشمانش را بر هم گذاشت و تمام اتفاقات را مرور کرد یک کلمه بیش از هر چیز پر اهمیت جلوه می‌کرد، «مجبورم» راز حل معما را در این کلمه می‌دانست.

چشمانش را بست و در تاریکی شب فرو رفت تا طلوعی که از دل آن بیرون می‌آمد.