میگذرد...

خب دیگه نمیپرسم خوبی چون میدونم اگه بگی آره هم راست نیست و صرفا داری از سر باز میکنی
اگرم بگی نه پشت بندش میدونی میپرسم چرا و با هر کلمه ای که میگی من بیشتر میرم تو خودم چون ایده ای ندارم چجوری میتونم حالتو بهتر کنم و مجبورم از ترفند دلقک بازی برای چند دقیقه هم که شده حواستو پرت کنم هر چند ته دلم عذاب وجدان دارم که نکنه دارم حالشو بدتر میکنم و یه کاری میکنم کلافه تر شه..
انی وی الان اینا رو نمینویسم که بخوام حرفای همیشه رو بزنم و شروع کنم صرفا از موضوع ناراحتی تو حرف زدن و فلان و اینا..
میخوام از حس امروز بگم برات که حس کردم شاید یه نشونه ی بارز باشه برای اینکه هیچی موندنی نیست و همونجوری که روزای خوب و افتابی گذشت روزای تیره و مه آلود هم میگذره..
امروز(در واقع دیروز چون الان از ۱۲ گذشته ساعت..) ۱۱ آبان بود
امروز ساعت ۵ و ۵ دقیقه در حالی که صدای آلارم مثل صدای کشیده شدن ۱۰ تا ناخن همزمان روی یه تخته سیاه بود از خواب بیدارم کرد
اول فکر کردم ۱۲ شبه
اما از دیشب نفهمیدم چجوری خوابم برده بود و الان صبح بود نه ۱۲ شب!
از اون طرف طرفای ساعت ۶ صدای سشوار کشیدن سینا داشت باعث می‌شد بخوام تک تک لحظاتی رو که داشت باعث می‌شد از فرط اعصاب خوردی تحمل میکردم به بدترین حالت ممکن بروز بدم..
یهو خیلی ناخودآگاه حواسم به تاریخ دوباره جلب شد ۱۱ آبان!
سال ۹۹ ۱۱ آبان..
دقیقا ساعت ۵ بیدار شدم
هوا سرد تر بود چون یادمه اون بافت کرمیه رو پوشیده بودم‌..
با آلارم بیدار نشدم اون روز با صدای داد و جیغ بیدار شدم
اعصابم از صدای سشوار و اینکه چرا بد خوابیدم خورد نبود
غمگین ترین آدم دنیا بودم
انگار هر چی عمیق تر میشدم تو ماجرا بدتر داشت ناراحتی و حس خشکیده ی اون روزا رو بهم یادآوری می‌کرد
دو سال گذشت از اون روز
روزی که نمیدونستم بهش بگم چی
بگم پایان تلخ یه قصه ی یک سال و سه ماهه؟
یا بگم شروع جدیدی که یه گذشته ی عجیب و یک شبه بزرگ شدن پشتش بوده؟
اینا مهم نیست..
مهم اینه که اون روزی که سیاه بود گذشت
در لحظه هر ثانیش یه قرن بود
ولی الان میگم چه زود گذشت
چه زود و عجیب و شاید حتی یکم از بعضی جهات تلخ!
نهایت غمگینی اون روزا رو یادمه ولی تک تک جزئیاتش رو نه
میگذره
میگذره
میگذره
من مطمئنم حتی من و تویی که حافظمون زیادی قویه که رنگ لباس اون روزا رو یادمونه خیلی چیزا رو بعد از گذشت زمان دیگه یادمون نمیمونه
میدونستی خاصیت زمان و طبیعت مغز همینه؟
اصلا دلیل فیزیولوژیک داره..
بپذیر هر لحظتو
هر لحظه ناراحت بودنت رو بپذیر اما بدون که زودتر از چیزی که فکر کنی میگذره
اگه تو اینو باور کنی این فشار اینکه هر لحظه تو ذهنم اینه که تو خوب نیستی و من کاری از دستم ساخته نیست هم ازم برداشته میشه
اینجوری هم تو آروم تری هم من..