نمیدونم چه حسی دارم یا چه حسی باید داشته باشم.

"نمیدونم چه حسی دارم یا چه حسی باید داشته باشم."
جمله ای که مدام تو سرم تکرار میشه. جمله ای که نشونه فراره. فرار ذهنم از درد، از واقعیت و مسوولیت.
برمیگردم به گذشته ها، میتونم خیلی دقیق ببینم کجا دونه ها کاشته شدن، دونه هایی که الان به درختایی بزرگ با تنه هایی قطور و شاخه هایی پر برگ و بار تبدیل شدن و جلو دید و حرکتم رو گرفتن. غم انگیزه، ولی از دل سوزوندن واسه خودم متنفرم. بدم میاد به عنوان یه آدم دیگه از بیرون به خودم نگاه کنم و احساس ترحم داشته باشم.

هر راهی که توش قدم گذاشتم انگار که مال من نبود. احساس غریبی کردم و دور زدمو برگشتم. حالا سرجای اولمم. سر چهار راه، یا چند راه گمونم.
همین جا ایستاده ام. و میشینم، چون ترسیده ام.

و اره،

سردرگمی هرگز پایانی نداره.

_ششم فروردین ۱۴۰۳