علوم تربیتی خواندهام. شعر، داستان و کودکان را دوست دارم و گاهی مینویسم.
چشم بسته، چشم باز
نشست گوشهی سمت راست اتوبوس؛ دقیقاً همانجا که سایه نبود؛ خواست از پنجره بیرون را ببیند؛ خورشید نگاهش را میخراشید؛ سرش را تکیه داد به پشتی صندلی، چشمهایش را بست.
یادش آمد که پیش از این -انگار خیلی از آنروزها گذشته باشد- چقدر اولین چیزهایی که پس از خارج شدن از خانه با آنها مواجه میشد، برایش اهمیت داشتند. روزهایی که اولین حرف ها، اولین آدمها و اولین صداهایی که در مسیر میشنید را به گونهای که معنای بشارت داشته باشند، تفسیر میکرد، مثلاً؛ آنموقع اگر اولین مواجهاش در مسیر، با آفتاب بود، این رویارویی میتوانست برایش خوشایند باشد و دست کم برای چند ثانیه باعث مسرت او شود.
یادش آمد وقتی سال قبل نهالی را که از خانهی همسایه به گوشهی متروک حیاطشان نفوذ کرده بود را برای بار نخست دید، چقدر یکّه خورده بود و حتی گوشهی ذهنش بخاطر خوش یمنی و مبارکی رویشی تازه در اطرافش لبخند زده بود. این شگفتزدگی توانسته بود او را به فکر وادارد و به این نتیجه برسد که هیچ دیواری مانع رفتار طبیعت نخواهد شد و حتی اگر بلندی آن دیوارها هفت آسمان را بپیماید، درخت ها با زمینپیمایی با ریشههایشان به گستردهشدن ادامه خواهند داد و برای بودن هیچ راهی را نیازموده نمیگذارند،
بعد به خاطرش رسید که چند سال پیش، پس از یک سال مطالعه و پرس و جو در میان استادهایش که شک و دودلیش برطرف نشده بود ، رو کرد به حافظ و او هم تمام خوشبینیاش را در طبق اخلاص گذاشت و گفت:«نسیم باد صبا دوشم آگهی آورد
که روز محنت و غم رو به کوتهی آورد» و او هم مثل حافظ عقلش را داد به دست نسیم باد صبا و آگهی های باد و تصمیمش را قطعی کرد و دوسالش را پای این تصمیم گذاشت.
به ولعی که برای چشیدن شیرینی رویدادهای نوید بخش داشت، به اینکه چطور دنبال اشتیاق بود و حتی اگر این شوق حقیقت نداشت، بودنش برای او یک ضرورت مینمود، به نشانهپذیریاش اندیشید و بابت نشانهجوییهای گاه و بیگاهش رنجید!
با چه انگیزهای میتوانست اتفاق ها را پیش از رخ دادن به نتیجه برساند؟!
این عطش سیری ناپذیر برای نشانهتراشی در جهت یافتن امیدواری چه زمانی از بین رفت؟!
از کجا فهمید که زندگی آدم را غافلگیر میکند
و اغلب هیچ نشانهای پیش درآمد اتفاقی دیگر نیست؛ مگر در بلایای طبیعی.
چند بار برای اینکه اینها را بفهمد، زندگی غافلگیرش کرده بود؟
چه خوب که پرواز قاصدک و کفشدوزک ها را زیر سوال برده بود تا کلاغ های سیاه هم نفس راحتی بکشند!
چه خوب که فهمیده بود هیچ چیز فراتر از چیزی که هست نیست!
چه خوب که…!
داشت در لحظههایِ شبیه به همیشهاش به خودش حق میداد، از ضبط یکی از ماشین ها صدایی گفت:
«اینهمه آشفته حالی
اینهمه نازک خیالی
ای به دوش افکنده گیسو
از تو دارم
از تو دارم…!»
چشم هایش را باز کرد؛ ایستگاه را رد کرده بود!
مطلبی دیگر از این انتشارات
دیدَن
مطلبی دیگر از این انتشارات
کابوسِ بیداری
مطلبی دیگر از این انتشارات
بازگشت اژدها!