کتاب‌ها و آدم‌ها

زندگی سیاه بود؛ سیاهِ سیاهِ سیاه... زندگی نوری نداشت؛ هیچ انگیزه‌ای برای ماندن یا حتی دلیلی بر رفتن... منْ غرق در رنجی پایان‌ناپذیر و غوطه‌ور در اقیانوسی از اندوه. من، مملو از خاطره و خالی از آرزو...
آنجا که من بودم نور نبود؛ عشق نبود؛ نفس نبود، زندگی؟ شاید، نمی‌دانم... من، گم‌شده در غباری که آن‌سویش دیده نمی‌شد و تنها باید در آن گم می‌شد. من، ناآشنا در داستانی که زندگی طرحش را ریخته بود. از همه‌ی شخصیت‌ها بیزار و دلباخته‌ی تعلیقی که کمی از امید را در من زنده می‌کرد. شاید پایان داستان خوب رقم می‌خورد، از کجا معلوم؟
دنیای من، دنیایی از جنس شعر بود. دنیایی که سراسرش را کتاب‌ها شکل داده بودند و آدم‌ها هیچ نقشی در آن نداشتند و در آخر این کتاب‌ها بودند که نجاتم دادند، آدم‌ها را به‌خاطر نمی‌آورم. آدم‌ها را در تاریکی‌هایم به‌خاطر نمی‌آورم، آدم‌ها را در تنهایی‌ها...

کتاب‌ها اسکله‌های امن من بودند؛ من که در کتاب‌ها زندگی کردم و آدم‌های کتاب را از آدم‌های خیایان بیش‌تر دوست داشتم.
حس رهایی دارم با کتاب‌ها و دور از خیلی از آدم‌ها:)
حس رهایی دارم با کتاب‌ها و دور از خیلی از آدم‌ها:)


زندگی من سیاه بود و این کتاب‌ها بودند که تبدیل به رنگِ زندگی من شدند -نارنجی بیش‌تر پیدا می‌شه توی زندگیم- که نور* را به زندگی برگرداندند و عشق را زنده کردند. کتاب‌ها همیشه بودند؛ کتاب‌ها همیشه در زندگی من پخش و پلا بودند ولی حالا بیش‌تر به چشم می‌خورند. حالا احساس می‌کنم که دلم می‌خواهد هیچ‌چیزی نباشد و کتاب‌ها باشند؛ حالا احساس می‌کنم تبدیل به بخشی جدایی‌ناپذیر از زندگی من شده‌اند‌. آدم‌ها را به یاد نمی‌آورم، هیچ‌وقت‌. چه آن‌هایی که بودند و ماندند و چه آن‌هایی که رفتند و درس‌های زیادی از رفتن‌شان گرفتم. آدم‌ها هیچ‌وقت هیچ نقشی در زندگی من نداشتند؛ چه زمانی که سرشار از شور و شعف بودم چه زمانی که خالی از انرژی و لبخند... آدم‌ها، بخش خیلی کوچکی از زندگی من بودند ولی خب بودند. از تاثیرشان نمی‌گذرم چون تاثیر گذاشتند، خیلی بیش‌تر از چیزی که فکرش را می‌کردم. با هربار رفتن، هربار آمدن ولی حالا اساسی‌ترین تغییری که ایجاد کردم اهمیت‌ندادن به این رفت‌وآمدهای بی‌هنگام است؛ اجازه ندادن برای آمدن هرشخصیتِ بی‌ثباتی و پذیرفتن عبور همه‌ی کسانی که روزی بهترین‌های زندگی بودند. همه‌ی آدم‌ها حق انتخاب دارند، انتخاب بین اینکه بمانند یا بروند در کل عقیده‌ی من این است که اگر هرشخصی بین ماندن و رفتن مردد ماند، همان بهتر که برود. همان بهتر که نباشد و دل به امیدهای پوچ و واهی ندهم.
به آدم‌ها حق انتخاب دادم، آن‌ها حق دارند که نباشند؛ حق دارند بعد از مدتی بروند و از کجا معلوم شاید با رفتن‌شان نور را به زندگی برگرداندند.

 آسمون امروز صبح؛ آسمون یکی از قشنگی‌های زندگی
آسمون امروز صبح؛ آسمون یکی از قشنگی‌های زندگی


*نور برای من استعاره‌ای از امیده. امید برای من شبیه نوره، چیزی که به زندگی‌م روشنی می‌بخشه و البته گاهی مأیوسم می‌کنه ولی در کل دوسش دارم.

پ.ن: هرکتاب برای من مثل یه زندگیه، یه دنیای دیگه. به هرکتابی که سفر می‌کنم مدتی باهاش زندگی می‌کنم به‌همین خاطر زندگی‌های زیادی رو تجربه کردم و می‌خوام بگم که زندگی با همه‌ی سختی‌هاش، قشنگه. بمون و بساز:)