یادداشتِ‌آغاز:

مغزم پر از کلمات به هم ریخته و اعضای بدنم همه در تکاپوی چیزی هستند،قلبم یک لحظه هم دست از بندری رقصیدن بر نمیدارد ریه هایم فریاد میزنند و خواهان اکسیژن اند، انگار همه دست به دست هم داده و میخواهند چیزی را به من بفهمانند.
یک واقعیت تلخ را..
من اما مثل همه‌ی این روزها و ماه‌ها عینک جادویی‌ام را بر چشم‌هایم می‌زنم و فرار می‌کنم.
فرار می‌کنم که نبینم،فرار میکنم که نشنوم،که نفهمم.
اما هیچ‌کدام از این‌ها باعث نمی‌شوند لحظه ای آرام بگیرم.
می‌خواهم نوشتن را امتحان کنم. آری نوشتن...
آخرین باری که دست به قلم شده‌ام را به یاد نمی‌آورم؛مدت زیادی‌ست از نوشتن روی برگردانده‌ام.
نه اینکه آرامم نمی‌کرد نه! مشکل جای دیگریست‌ و حالا دلتنگم...
به هرحال ماه‌هاست که ننوشتم و البته نوشته‌هایم هم اصلا تعریفی نبودند. به طوری که سه بار ویرگول را ترک کردم!
شاید مشکل کمبود اعتماد به نفس و شاید هم کمال‌گرایی بود که همچو دیواری محکم مانع پیشرفتم در نوشتن میشد.
اما این بار فرق می‌کند.
این بار می‌نویسم حتی اگر هیچکس میلی به خواندنش نداشته باشد. می‌نویسم حتی اگر هیچکس به آن قلبِ بی‌روحِ کنار نوشته‌ام جانِ تازه ندهد.
مهم نیست چقدر بد می‌نویسم و باز هم مهم نیست که چقدر از همین بد نوشتن‌ها هراس دارم.
آنقدر می‌نویسم که مغزم دیگر کلماتِ به‌ هم ریخته نداشته باشد. آنقدر که قلبم رقصِ باله ی آرام را امتحان کند و ریه‌هایم به جای فریاد، ویولن بنوازند(:

-یک دیوانه✍🏻

جهت خالی نبودن(:
جهت خالی نبودن(: