Golden gate

گلدن گيت
گلدن گيت
  • سالانه آدم هاي زيادي زندگي ميكنند!اما آدم هايي هم زندگي نميكنند .نه اينكه مرده اند؛بلكه چون مردگان متحركي اند كه در لبه پوچي و روي پل پايان،هستي خود را نيست ميكنند.

روي پل آرام راه ميرود و در فاصله ده متري از ماشيني كه همين چند دقيقه پيش براي آخرين بار پارك كرده بود و آخرين عوارضي را پرداخت كرده بود مي ايستد و به دريا زل ميزند .لختكي نور از خورشيدي پناهنده به ميان كوه ها بر روي شانه اش سايه اي بر روي آب مي انداخت و به واسطه موج ها درست در لبه پايه پل شكسته ميشد .همزمان با غروب خورشيد ميخواست غروب كند .كفش هايش را در آورد و كنار جدول جفت كرد.نامه اي كوچك كه درست چند دقيقه پيش با اشك هايش آن را شست و شو داده بود درآورد و در درون كفش گذاشت . با دست راستش حفاظ پل را گرفت ؛اول پاي راست و بعد پاي چپش را از روي نرده رد كرد و خودش را در درون تنگه انداخت .آب شكافته شد و قرباني خود را در آن واحد فرو داد و بعد مرد سر و پا در آب و با كتي پف كرده روي گلدن گيت نمايان گشت.

بعد كه از ماموران علت هجوم مردم را به حفاظ پل ميپرسيدي ميگفتند : ميدانستم آخر خودش را ميكشد .ترديد خاصي در نگاهش گواهي آن را ميداد . در عين ترديد بي خيال هم بود .انگار نه انگار كه اين رود خروشان فرداهايش را به كلي به باد خواهد داد.اما با اين حال ترس هم در وجودش ميديدم .خواستم نجاتش بدهم ولي وقتي تكه كاغذي را در دستش گرفت؛ آن را بوسيد و به قلبش فشرد؛ فهميدم كاملا هوشيارانه اين كار را مي كند . به هر حال پايانش به سر آمد .اين را گفت و من را با جمعيتي حيران و نگران كه به كالبد مرد بي هويت زل زده بودند تنها گذاشت .

اين داستان ، داستاني كوتاه در مورد قصه طولاني افراد زيادي است كه هر سال خود را از روي پل به درون تنگه گلدن گيت مي اندازند و دار فاني را وداع ميگويند .

شاد باد