مبتلا به اسکیزوفرنی. اینجا از تجربیاتم میگم. به والله، به پیر، به پیغمبر فیلم «یک ذهن زیبا» رو دیدم.
آنچه که من می بینم. (تجربه ی من از اسکیزوفرنی؛ قسمت چهاردهم)
1) چشمانم را بستم. «ستاره ها را می بینم.» بعد متوجه می شوم که آسمان زیر پلک هایم گسترده شده است. آسمان بالای سرم، آسمان شبِ مملو از چشمانی آتشین به قوی ترین مجموعه رنگ هایی که تا به حال دیده یا تصور کرده ام تبدیل می شود؛ رنگ ها در جهت و هر مکانی در جریان اند. میدان دیدم نوعی معرق کاری با پیچیدگی های باورنکردنی است. با کنجکاوی به جهان فیزیکی اطراف نگاه می کنم. چرا که دنیای دیداری ای من می بینم به طرز شگفت انگیزی تغییر می کند.
2) ناهمخوانی عجیبی وجود دارد، هر چیزی که در برابر چشمانم قرار می گیرد به طرح ها و چیدمان هایی پیچ در پیچ تبدیل می شود. دکتر هم حضور دارد و چشمانش را مانند چشمان یک ماهی غول پیکر می بینم. این بدون شک خنده دارترین منظره ای است که تا به حال دیده ام. یک صندلی در گوشه ی اتاق است که با منقبض شدن های ناگهانی به اندازه ی یک قارچ کوچک می شود، خود را آماده می کند و یک... دو... سه... به بالا می جهد. شگفت آور است.
3) روی صندلی نرم و لذت بخش جابجا می شوم. مثل همیشه در سایه های شب غوطه ور شده ام و فرو رفته ام. دریای ابرهای زیر پایم کنار می روند و یک مزرعه گندم نمایان می شود، یک طاووس مینیاتوری ظریف که هیچ یک از پرهایش شبیه به هم نیست در اطراف راه می رود. پرنده ای ساحلی روی یک شاخه ی گندم نشسته است و به اطرافش نگاه می کند. چشم هایش در جهت حرکت عقربه های ساعت می چرخند. ... و ناگهان خنجرهایی با دسته هایی از یاقوت کبود ، کیسه هایی از یاقوت سرخ که در سراسر شب پراکنده شده اند.
4) به سطح براق و نقره ای ماشین نگاه می کنم. چهل تکه ای از صفحات نت های موسیقی می بینم که روی سطح قرار گرفته است. موسیقی به ندرت قابل اجرا است و عمودی نوشته شده است. با هرحرکت سرم آن ها نیز به همان سمت متمایل می شوند. بعضی از نت ها زیر نور خورشید محو می شوند و بعضی های دیگر تغییر شکل می دهند. چه دنیای شگفت انگیزی است!
5) به سمت ستون بزرگی در وسط ساختمان می روم و مردی را می بینم که از گردن آویزان است. شخصی که تماماً زرد کمرنگ است و فقط یک کفش به پا دارد. صورتش مانند به رنگ یک کاغذ کاهی و شبیه به خانم همسایه است . چیزی درون چهره اش جریان دارد، انگار که می خواهد مرا صدا کند. دهانش را باز می کند ولی صدایی از آن خارج نمی شود. باد می وزد بی آنکه من بادی را حس کنم. اما لباس های مرد در جهت باد تکان می خورند. لباس هایش آنقدر جزییات دارند که می توانم نخ آویزان از لبه ی پیراهنش را ببینم. از او فاصله می گیرم و او مرا بدون هیچ صدایی به نام می خواند.
مطلبی دیگر از این انتشارات
روز پنجم در بیمارستان. (تجربه ی من از اسکیزوفرنی؛ قسمت یازدهم).
مطلبی دیگر از این انتشارات
تبدیل توهمات دیداریم به تصویر با کمک هوش مصنوعی! (پارت اول)
مطلبی دیگر از این انتشارات
ماه می میرد. (تجربه ی من از اسکیزوفرنی؛ قسمت چندم؟!)