اتاق کاردرمانی... ؛ تجربه ی من از اسکیزوفرنی (قسمت نوزدهم)


در اتاق کادرمانی نشسته ایم.اتاقی کوچک مانند انباری که آن را تبدیل به اتاق کاردرمانی کرده اند. منتظر کاردرمانگر هستیم. بهار کنارم نشسته است. دستانش را روی پاهایش گذاشته و شست هایش را دور هم می چرخاند. اضطراب دارد. فکر می کند اتفاق خاصی قرار است بیفتد. از بین همه ی آن ها فقط من می دانم که چیز خاصی نیست جز چندتا بازی کودکانه که اسمش را گذاشته اند کاردرمانی.

کادرمانگر می آید.به همه سلام می کند. در اتاق پنج نفر هستیم. دو مرد و سه زن. از هر کداممان می خواهد بازی ای را انتخاب کنیم. مردها فوتبال دستی را انتخاب می کنند و خانم ها مخالفت می کنند. علاقه ای به این بازی ندارند. خودِ کاردرمانگر بازی منچ را پیشنهاد می کند. قهقهه می زنم. همه برمی گردند و مرا نگاه می کنند. حتی افراد توی ذهنم نیز به من زل زده اند. آنقدر خجالت می کشم که سرم را پایین می اندازم. دلم می خواهد زمین دهن باز کند و مرا ببلعد. بهار با فوتبال دستی موافقت می کند. می دانم این کار را می کند تا فقط جو حاکم بر محیط را عوض کند. من جرأت پیدا می کنم و برای اولین بار حرف میزنم:« من میخوام شطرنج بازی کنم.» در آن اتاق هیچ کس شطرنج بلد نیست؛ حتی کاردرمانگر. جرأت بیشتری پیدا می کنمو به طرف قفسه ی بازی ها می روم و جعبه ی شطرنج را بیرون می آورم. سعی می کنم با خودم بازی کنم.

چهار نفر دیگر فوتبال دستی بازی می کنند، به زودی خنده هایشان اتق را پر می کند و تمرکزم را بهم می ریزد. باعث می شوند وزیرم را از دست بدهم. گلویم می شورد. بغض راه گلویم را بسته است. سوزش خنجر خیانت را در پشتم حس می کنم. به بهار نگاه می کنم که چقدر با بقیه صمیمی شده است. انتظار داشتم که با من شطرنج بازی کند. با اینکه می دانم بلد نیست و با اینکه می دانم انتظار بیهوده ای است. اشک از چشمانم سرازیر می شود. به بهانه ی مرتب کردن موهایم دستم را بالا می برم و اشک هایم را پاک می کنم.

با یک سرباز کوچک کیش می شوم و سرباز را با فیل می زنم و از کیش در می آیم ولی می دانم که با سربازی دیگر فیلَم را از دست می دهم. کاردرمانگر متوجه گریه ی من شده است. به طرفم می آید. بی آنکه دلیل گریه ام را بپرسد، می گوید:« چرا هیچ وقت با دیگران بازی نمی کنی؟» قلبم می گیرد. می گویم فوتبال دستی پنج نفره نمی شود. جوابم را اینگونه می دهد:« قانون مهم نیست. مهم اینه که با بقیه باشی.» می گویم:« اینکه دیگران شطرنج بلدنیستند، تقصیر من نیست.» آرام می خندد. رو به رویم می نشیند و وزیرم را که کنار صفحه ی شطرنج است برمی دارد و در مشتش نگه می دارد و می پرسد که چرا گریه می کنم. با انگشتی که لای به لای موهایم است به مشتش اشاره می کنم و جواب می دهم:« وزیرم رو از دست دادم و الان هم قراره فیلَم رو از دست بدم.» بلند می خندد. می گوید:« اینکه گریه نداره. زندگی همیشه برنده و بازنده داره.» می گویم:« شاید زندگی همیشه زد و خورد داره؟!» بلندتر می خندد:«چقدر خشن! ولی جالبه که حتی با با بازی های دو نفره هم می تونی تنهایی بازی کنی.» به وزیرم که در مشتش است نگاه می کنم. اگر در بازی بود زودتر کیش و مات می کردم و می توانستم از این چهار دیواری به بهانه ی اینکه کارم تمام شده است، فرار کنم. چه حیف که نیست! و چه حیف هنوز جای خنجر در پشتم می سوزد!

ولی می دانم به محض بیرون آمدن از آن اتاق و پیچیدن بوی شام همیشگی در راهرو، دلخوری ام از بهار از بین می رود. به صفحه ی شطرنج نگاه می کنم. ناخواسته خودم را کیش و مات کرده ام....