انتهای نورانی باتلاق

از آسمان شب بالای سرم، تکه هایی از نور کنده می شوند و بر سرم سقوط می کنند؛ گویی مانند ستارگان، گویی مانند خورشید صبح. سرم را با دو دستم محکم نگه می دارم. می دانی، آن نورها آمده اند تا مرا با خود ببرند. به کجا؟ خود نیز نمی دانم. از پس پرده ی نازک اشکی که پنجره ی دیدگانم را تار کرده است، نورها را می بینم. نزدیک تر می آیند. آنقدر نزدیک که می توانم حرکتشان را روی پوستم حس کنم. شاید تو بدانی که این تکه تکه های نور برای چه به سمت من می آیند؛ نه نمی دانی. هیچ کس نمی داند... و ناگهان بادی می وزد و نور ها را به تلاطمی چون بی قراری امواج دریا می اندازد. تکه نور ها با وزش باد به صورتم برخورد می کنند؛ همانند قطرات آبی که خروشان موج ها به صورت آدمی می کوبد.

به صورتم چنگ می زنم. محکم و بی هیچ اراده ای برای توقف آن. برای چه صورتت را می خراشی؟ برای چه انگشتانی را که می توانند قلم مو را نگاه دارند و یا کلید های پیانو را نوازش کنند، مجبور به این کار می کنی؟ آیا در سرنوشت انگشتانت نوشته شده است که چنین ردی از خود به جا بگذارند؟ ردی خونین؟

نه؛ من هیچ نمی دانم. تنها می دانم که تو، تویی که با من حرف می زنی، از من نیستی. از وجود من نیستی. خارجی از بدن و خارجی از هستی ام. به گمان تو باید همان صدا باشی. همان که شب دوشنبه مانند باتلاق مرا به درون حفره ای سیاه رنگ می کشید. حفره ای که راه خروجش نورانی بود.

حالا می دانم که این تکه های نور از کجا می آیند. این من هستم. منی که درحال خروج از باتلاق صداها است.