تجربه ی شب هایم از اسکیروفرنی

از گوشه و کنار خونه درها باز می شوند. فوج فوج آدم هایی با کلاه های پانامایی وارد می شوند. در دستان هر کدامشان عنکبوت هایی زرد و صورتی است. دور خانه می چرخند و با ریتمی کند تکرار میکنند: "دو ، ر، می، فا، سل، لا، سی". صدای موسیقی آن ها گوشم را پر می کند. مرد چهارمی می گوید:"شب ها زلزله ها بیشتر اتفاق می افتد." بی توجه به مرد، به مردان کلاه پوش نگاه می کنم. ریتم آهنگ ها تندتر می شود. عنکبوت ها کف دست هایشان تخم ریزی می کنند و بیشتر می شوند. سه نفر از مردان کلاهشان را برمیدارند و با ریتمی کاملا متفاوت از بقیه تکرار میکنند:" لا،سل، می، دو، دو،سل،سل،لا،لا،لا". نت ها جلوی چشمم نقش میببند. دوست دارم نت ها را بزنم تا ببینم چه آهنگی ست. به سمت سه تارم می روم و آهنگی نا مفهوم و خارج از سازم می شود. صبر کن... شاید با ویولن بهتر شود. صدایی می شنوم:" این کار خطرناک است. صدای سازت باعث می شود زلزله بیاید و مقصرش تو می شوی." دلم به حال ساز هایم می سوزد. بازیچه ی مردان بی کلاه شده اند. بازیچه ی کنجکاوی من شده اند.

مردان بیشتری کلاه هایشان را درمی آورند و بلند تکرار می کنند:" لا، سل، می، دو،دو، سل، سل، لا،لا، لا". وسوسه ای دوباره من رو به سمت ویولنم می کشاند. صدای سازم گوش خراش است. ناموزون و خارج. اما ادامه می دهم. صبر کن... اون زلزله بود؟ نه. دوباره آرشه را روی سیم ها میکشم. بلندتر و شدیدتر. عنکبوت های ریز و درشت با هر بار کشیدن آرشه از سازم به پایین سرازیر می شوند. صدایشان را می شنوم:" لا،سل،می، دو،..." زلزله در کمین است. من در خطرم. خانواده ام در خطر اند. همه در خطر هستند. نباید ساز بزنم. اما مجبورم. چیزی مجبورم می کند. باید ساز بزنم. هرچقدر خارج باشد بدتر می شود. صدای سازم با صدای مردان بدون کلاه و عنکبوت ها هماهنگ می شود. همه شان خارج از وزن. خارج از زندگی. خارج از نرمال بودن. زلزله نزدیکتر می شود. نباید ادامه بدهم. انگشتانم از فشار روی سیم های ویولنم درد گرفته اند.... "لا،می،سل،دو، دو،..."

مادرم صدایم میزند:" قبلا خیلی بهتر ساز میزدی و الان، این وقت شب نباید تمرین کنی.".... ویولنم را پایین میگذارم. دیگر زلزله ای در کار نیست. خبری از مردان بی کلاه با عنکبوت هایشان هم نیست. به تخت خوابم می روم و خواب میروم. در خوابم تکرار می شود:" لا،سل،..."