تجربه ی من از الکتروشوک درمانی (قسمت دوم)

دیوارهایی سبز که جنون می آفریند. از کنار آن ها رد می شوم. حافظه ام یارای کمک به من را ندارد. انگار که دود؛ انگار که بخار. امروز آخرین جلسه ی شوک درمانی است. امروز چه روزی است؟ هیچ نمی دانم. فقط می دانم که امروز است. سرم را به چپ و راست تکان می دهم؛ انگار که با این کار می توانم به یاد بیاورم که کی هستم. دست هایم خالی است. خالی از هر خاطره ای. از هر یادبودی. از هر چه که می توانست "من" باشد. صداها شب ها به سراغم می آیند. دیوار را مجنون می کنند و دیوارها مرا. هیچ نمی خورم و هیچ نمی گویم. چه باید بگویم؟ نمی دانم. چند روزی است که خاطره هایم را ناخواسته به دست فراموشی سپرده ام.

سعی می کنم به یاد بیاورم که اسمم چیست. خاطره هایم خیلی دور اند. انگار که هیچ وقت اتفاق نیفتاده اند. بی درنگ سرم را تکان می دهم. نباید این افکار جای خاطراتم را بگیرد. نباید دیوارهایی سبز رنگ مرا به جنون بکشانند؛ چرا که من متعلق به اینجا نیستم. نباید باشم صداها خلاف این می گویند:《تو برای اینجا زاده شده ای.》 دیوارهای سبز رنگ به صدا در می آیند:《بله. او برای اینجا است.》زیاد اند. آنقدر زیاد که مرا بی هوش می کنند. آخرین چیزی که می بینم رنگ سبز است و ماسک بیهوشی. امروز آخرین جلسه شوک درمانی است.