ترک عادت...

به وقت غروب، اینجا یخ ها شروع به ترک خوردن و شکافتن کردند. مردانی خاکستری پوش به اعماق گل آلود تالاب ها فرو رفتند و تنها یک نفر می تواند در دل این تاریکی ها تابش نوری ضعیف را ببیند. صدایی می گوید: "این عادت عجیب افرادی است که عادت اجتناب می کنند." صدایی بی ربط به داستان ما. مایی که تنها به کور سویی نور امید در دل تاریکی ها عادت کرده ایم. چشمانم را باز می کنم و حیاط بیمارستان را جلوی دیدم را به بیرون، به آزادی، می گیرند.

در این زمان است که چکاوک ها در اطرافمان به هر سمتی می پریدند تا به لانه هایشان برسند ولی کجاست دانه های کاشته نشده تا از آن ها ارتزاق کنند؟ و در اینجا بود که بهار گل های کاشته شده در حیاط بیمارستان را کنار گذاشت و روی چمن های تازه باران خرده راه رفت و راه رفت و راه رفت. لگد کوبشان کرد و برگشت به من خندید. من نشسته بر روی صندلی کنار حیاط بیمارستان که مرگ تدریجی سبزه های نو زیر پای بهار نگاه می کردم. بهار عادت داشت از بچگی برگ های خشک، چمن ها و خاک ها را لگد کوب کند گویی از القای حس قدرت به خودش لذتی سرشار می برد.

گفت: "ترک عادت موجب مرضه رفیق." لبخندی زدم. به عادت هایم فکر کردم از مضحک ترین شان تا مهم ترین شان. شاید این دفعه بهار نیاید، سبزه ها شاداب بمانند. شاید باران های پاییزی امیدی باشد بر ادامه ی زندگی در دل سبزه ها و گل های حیاط بیمارستان.

باد می پیچد. بوی چمن های لگدکوب شده را در دل خود جای داده است و به اعماق ریه هایم می فرستد. پاییز است. بهار از بیمارستان مرخص شده و من خیره به تخت خالی ای که دوستم را در خود جای می داد و می خواباند مانده ام.