حمله های هذیانی من؛ تجربه ی من از اسکیزوفرنی (قسمت بیستم)

آسمان دیر وقت، خودکامگی عوام فریبانه، غروب سبز.... عبارات در ذهنم تکرار می شوند. صداهایی رسا آن ها را بلند تکرار می کنند. دود آتش به صورتم می خورد. بالاخره خانه مان آتش گرفت... دیدی درست می گفتند؟! صداها را می گویم. گفته بودند که آتش سوزی ای قرار است اتفاق بیفتد. در غروبی سبز خانه مان آتش گرفت. سرم پر از دود می شود. آتش شعله می کشد. دستم را به سمت آتش دراز می کنم. شعله ها سرداند. به سردی یخ. به سردی نگاه های مردمانی در صف های بی انتها... و باز هم دود. سرفه ام می گیرد. سرفه می کنم و سرفه می کنم. بدنم به رعشه افتاده است. آنقدر شدید می لرزم که دستم از اصطکاک با هوای پیرامونش آتش می گیرد. باز هم آتشی سرد. به شعله ها نگاه می کنم. صدایی میگوید:" تو دچار خودکامگی عوام فریبانه شده ای و حالا باید از سرما بسوزی." آنقدر تکرار می کند که دستم از سرمای آتش می سوزد.

از پله ها بالا می روم. در اتاق مادر دنبال پماد ضدسوختگی می گردم. کشوها را باز می کنم. پیدایش می کنم. توده ی پماد روی دستم آتش می گیرد. فریادی از ترس می کشم. دستانم سرد سرد است. برای فرار عجله دارم. باید از خانه ای آتش گرفته است بیرون برم. باید صداها را نجات دهم. اجبار است. باید....

بیرون از خانه، آتش از پنجره ها زبانه می کشد. عقب عقب می روم. پشتم به دیوار می خورد. به پنجره ی اتاق مادر نگاه می کنم. شعله های سرد... آنقدر دود شدید است که پنجره را از جلوی دید چشمانم محو می کند. آسمان خاکستری شده است. از دود. از خاکستر خانه. مادرم را در آتش جا گذاشته ام و صداها را با خودم آورده ام. به درون آتش برمی گردم. سرما از طرف بر بدنم تیغ می زند. به دنبال مادرم می گردم. خانه بزرگ شده است. به عظمت آسمان. روی ابرهایی از دود و خاکستر می دوم. پیدایش نمی کنم. وقت تنگ است. برج های آسمان آتش گرفته اند. الان است که روی سرم آوار شود. صداها فریاد میزنند. من هم همراهشان مادرم را صدا می کنم....

سرما فرو نشسته است. یخ های شعله های کوچک روی ویرانه های خانه از حرارت ذوب می شوند. می نشینم. نفس هایم کوتاه و بریده است. باز هم یک حمله ی دیگر از توهم و هذیان را پشت سر گذاشته ام.