روز اول بیمارستان. (تجربه ی من از اسکیزوفرنی، قسمت نمیدونم چندم.)


خورشید بالا آمده است. اول صبح است و من به دنبال کتابی میگردم. نمی دانم چه کتابی. دنبالش می گردم تا خودم را سرگرم کنم. تا اضطرابم را از دید چند جفت چشمی که یواشکی من را نگاه می کنند، پنهان کنم. صدای مادرم را می شنوم:《زیاد وسیله برندار. سخته.》این صدا واقعی است. باید واقعی باشد. مادر هم واقعی است. اما صدایی دیگر به خشونت می گوید:《هرچقدر دنبالش بگردی،پیداش نمی کنی.》 اهمیتی نمی دهم. صدای بوق ماشین پدر را از کوچه می شنوم. هول هولکی چندتا کتاب داخل کوله پشتی ام می گذارم. و در ورودی را باز می کنم. خواهرم جلو می آید و مرا محکم در آغوش می گیرد. اشک های بلورینش را با سرانگشتانم پاک می کنم و می گویم:《فقط دو هفته س.》سرش را به نشانه ی تایید تکان می دهد. می بوسمش و بعد از نیم ساعت در بیمارستانیم.

بوی مواد ضدعفونی کننده سرم را پر می کند. صدای آهنگی بلند می شود. هایده می خواند. پدر می پرسد:《اینجا همیشه همین وضعه؟》 پرستار بی آنکه سرش را بلند کند، جواب می دهد:《 دوست داریم مریضامون راحت باشن.》 پدر نگاهی به من می اندازد. روی صندلی کنار مادر نشسته ام و سرم را به دیوار تکیه داده ام و بوی مواد ضدعفونی کننده را به بینی می کشم. صدای خنده ی کودکانه ای در سرم میپیچد. انگار که چیز خنده داری دیده است. انگار که آن چیز من هستم.

با مادر داخل اتاق هستیم. اتاق دو تخته است و خبری از هم اتاقی نیست. فقط من هستم و خودم و یازده نفر دیگر که همه جا همراه خودم میبرمشان. لباس های صورتی بیمارستان را پوشیده ام. بدرنگ ترین صورتی که می تواند وجود داشته باشد. موهایم بهم ریخته. چتری های مشکی ام را مرتب می کنم و کتاب هایم را از کوده پشتی ام بیرون می آورم. صدایی مردانه می گوید:《اخبار دیروز به از اخبار فردا.》

شب است. مادر و پدر رفته اند و من تنها در اتاق روی تختم نشسته ام. صدای ناله می شنوم؛ از چند اتاق آن ورتر. دلم برای خانه تنگ نشده است. نه برای مادر، نه برای خواهر و نه هیچ چیز دیگر.... اما چرا دلم تنگ است. دلتنگ مدادی هستم که تا آخرین لحظه به یادش بودم. هجمه ای از صدای خنده مرا با خود می برد. صدایی می گوید:《مدادش رو گم کرده!》 اهمیتی نمی دهم. نه به نبودن مداد برای نوشتن، نه صداهای غیرواقعی و نه به لباس بیمارستانی با بدترین رنگ صورتی ممکن. صدایی مدام تکرار می کند:《بهترین زرد غیرممکن》.....