مبتلا به اسکیزوفرنی. اینجا از تجربیاتم میگم. به والله، به پیر، به پیغمبر فیلم «یک ذهن زیبا» رو دیدم.
روز بازم نمیدونم چندم از بیمارستان؛ (تجربه ی من از اسکیزوفرنی، قسمت سیزدهم)
صبح است و هوا گرم. آفتاب مستقیم به چشمانم می خورد. چشمانم پر از اشک شده اند. اجازه داده اند با یکی از پرستار ها به حیاط بیمارستان بروم و قدم بزنم. بعد از صبحانه ای که هیچ وقت نمیخورم، با پرستاری به حیاط می روم. پرستار زنی است قد بلند، با لب های سرخ. آرام کنارم راه می رود. از پسرش می گوید:《پسرم پنج سالشه. اونقدر شیطونه که نگو.》 حوصله ی شنیدن شیطنت های پسرش را ندارم اما او همچنان می گوید و می گوید و می گوید. صداهایی در سرم هم می گوید و می گوید و می گوید.
گربه ای سیاه و سفید روی دیوار حیاط می دود. شک می کنم که توهم است یا واقعیت. وسط حرف های پرستار می پرم:《اون گربه ست؟》جواب می دهد:《آره عزیزم.》 چقدر از گفتن عزیزم او بدم آمد. نمی دانم چرا، اما خیالم راحت شده است که چیزی را که می بینم واقعی است. صدای موسیقی ای در سرم میپیچد. ترکیبی از گیتار و ویولن و سه تار. نت هایش جلوی چشمم را می گیرد. دلم میخواد سازهایم کنارم بود. آهنگ قشنگی است. اما با صدای پرستار قطع می شود. می گوید:《هم اتاقیت،بهار، امروز اولین جلسه ی شوک درمانیش بود.》 دلم می ریزد. بهار نازنین... بهاری که حتی در لباس بیمارستان هم بوی گل می داد نه بوی الکل و ضدعفونی کننده.
امیدوارم بهار زیبا بعد از جلسات شوک درمانیش بوی گل را به یاد داشته باشد....
مطلبی دیگر از این انتشارات
می گویند افسردگی این شکلی است...
مطلبی دیگر از این انتشارات
تجربه ی من از الکتروشوک درمانی (قسمت دوم)
مطلبی دیگر از این انتشارات
روز نمیدونم چندم از بیمارستان؛ (تجربه ی من از اسکیزوفرنی، قسمت دوازدهم)