روز دوم بیمارستان. (تجربه ی من از اسکیزوفرنی؛ قسمت دهم)

صبح با صدای پرستار بیدار می شوم:《پاشو پاشو دکتر اومده.》 در حالیکه سعی می کنم خواب آلود به نظر نرسم راهروی بخش را طی می کنم و بقیه ی بیمارانی نگاه میکنم که خمیازه کشان منتظر نوبتشان هستند. بالاخره نوبت هم می رسد و با تقه ای به در وارد اتاق پزشک می شوم. از من حالم را می پرسد:《حالت بهتره؟ اینجا راحتی؟》 صدایی می گوید که باید بگویم که تازه یک روز است که آمدم. اما به جایش سکوت اتاق را پر می کند. سوالات پزشک را با بله و نه جواب می دهم. فقط می خواهم خودم را زودتر خلاص کنم و به تختم برگردم و باز هم بخوابم. آنقدر بخوابم که روز تمام شود و بتوانم پیش خودم بگویم:"فقط دوازده روز دیگه مونده."

ظهر است. آفتاب از پنجره ای که با میله های فلزی و پیچ محکمش کرده اند به داخل می تابد. بوی عدس پلو و ته مانده ی سیگار در راهرو پیچیده است و من همچنان بیدار مانده ام. مادر،تنها، به دیدنم می آید. همراهش بستنی آورده. فکر می کند مثل بچگی هایم حالم با یک بستنی خوب می شود. از تلاش نافرجام مادر بغض میکنم؛ مادر می گذارد به حساب ماندنم در بیمارستان. از خوردن بستنی اجتناب می کنم چون کسی نیست تا بستنی ام را با او شریک شوم. مادر دوباره یکی از ترکیبات سختش را به کار میگیرد :《چه خودکامگی عوام فریبانه ای داری. من که میدونم دلت بستنی میخواد.》بله، دلم بستنی می خواهد؛ اما بستنی ای که با خواهرم شریک شوم.

شب پدر می آید. جدا از مادر. او هم تنها است. برایم کتاب خریده، "نیمه ی تاریک وجود". کتاب را قبلا خریده ام و دارمش. اما چیزی نمی گویم. نمی خواهم توی ذوقش بخورد. با من حرف می زند. از کارش می گوید. از آقای رضایی که مدام غیبش می زند و کارش می افتد گردن پدر. نمی دانم چه بگویم فقط می خندم.

روز ها را میشمرم:《این شد دو روز، دوازده تا موند.》 اتاق تاریک تاریک است. چشمانم را می بندم و به صداهایی گوش می دهم که دکتر گفته است به خاطر اختلال در گیرنده های دوپامین مغز به وجود می آیند.... با خودم تکرار می کنم... فقط دوازده روز دیگر.