روز نمیدونم چندم از بیمارستان؛ (تجربه ی من از اسکیزوفرنی، قسمت دوازدهم)

به آرامی در اتاق را باز می کند. سلام کوتاهی می کند، آنقدر کوتاه که فکر می کنم نشنیده ام. او هم لباس صورتی پوشیده، از همان صورتی های بد رنگ لباس بیمارستان. هم اتاقی ام است. دختر جوانی است، تقریبا هفده ساله می زند. دلم می خواهد با او صحبت کنم. خیلی آرام رو تخت می نشیند و با پایین زل می زند. کتابی از میز کنار تختم بردارم: "قماز باز". صدایی می گوید:" فرستا نش برای زبرنظر گرفتنت. اینم از اوناست."

جلو می روم و سلام می کنم. و اسمش را می پرسم. اسمش "بهار" است و چقدر شبیه بهار است. آرام و با نجابت. خجالتی است. با صدای آرامی می گوید:《بار اول است که بستری شدم. میترسم.》به او می گویم که نترسد، اتفاقی نمی افتد. برایش می گویم که بار چهارم است که اینجا می آیم و آنقدر به این جا عادت کرده ام که اینجا را خانه ی دومم می دانم. می گویم که پرستار ها را می شناسم و اگر کاری داشت می تواند روی من حساب کند. می خندد. زیر گونه ی چپش چال می افتد.

کتاب را به او می دهم؛ می خواهم درباره ی داستایوسکی حرف بزنم اما می گوید که از کتاب های روسی خوشش نمی آید. پر است از اسم های گیج کننده. حق هم دارد! پرستار صدایش می کند. می رود. اتاق دوباره خالی می شود و من می مانم با تنین صدای "بهار" که با خوش عطر گل به اتاقم آمده است.