مبتلا به اسکیزوفرنی. اینجا از تجربیاتم میگم. به والله، به پیر، به پیغمبر فیلم «یک ذهن زیبا» رو دیدم.
روز پنجم در بیمارستان. (تجربه ی من از اسکیزوفرنی؛ قسمت یازدهم).
امروز جمعه ست و هیچ خبری نیست. پرستار می گوید:《 روزهای جمعه، روز آزادی بیمار هاست.》 بله آزادی. آزادی ای محدود شده در یک اتاق، محدود شده در یک راهرو، محدود شده در یک بخش به اسم "بخش اعصاب و روان" که آدم هایی که در حیاط بیمارستان از کنارش می گذرند سرشان را بالا میگیرند تا شاید از میان پنجره هایی با حفاظ های آهنین، نشانه ای از حیات بیابند.
امروز، جمعه، روز آزادی است. اما مشاور می آید و باز دوباره کلیشه ای حرف می زند. ده دقیقه صحبت می کند و می رود؛ بی آنکه بداند حرف هایش چه تاثیری میگذارند و یا بهتر بگویم، چه تاثیری نمی گذارند...
امروز، روز آزادی است. اما هنوز در بند مشت مشت قرص هایی ام که صبح و ظهر و شب می خورم. قرصایی که قورت دادنشان با صداهایی که از مسموم شدنم حرف میزنند، کاری سخت و خسته کننده است. قرص هایی رهایی بخش از توهمات که مرا اسیر خواب های چنوین و چند ساعته می کنند.
با اینکه امروز، روز آزادی است، اما هنوز اجازه ندارم در حیاط قدم بزنم و محدوده ی قدم زدنم فاصله ی بین دو تخت توی اتاق است.
اینجا آزادی معنایی گول زننده دارد؛ جوری که همه باورشان شده جمعه ها آزاد اند و چشم به راه هر جمعه ای هستند که کمی و شاید در ذهنشان آزاد باشند.....
مطلبی دیگر از این انتشارات
ماه می میرد. (تجربه ی من از اسکیزوفرنی؛ قسمت چندم؟!)
مطلبی دیگر از این انتشارات
روز دوم بیمارستان. (تجربه ی من از اسکیزوفرنی؛ قسمت دهم)
مطلبی دیگر از این انتشارات
گزیده میم هایی درباره اسکیزوفرنی (پارت دوم)