عطر گل در شوک درمانی؛ (تجربه ی من از شوک درمانی، قسمت چهارم.)

صبح است. حرکت ذرات نور را روی پوستم حس می کنم. امروز دیرتر برای شوک درمانی می روم. امروز نوبت بهار است. همان هم اتاقی ام که بوی گل می دهد. یک روز از کشوی کنار تختش شیشه ی عطر کوچکی را درآورد و به هوا اسپری کرد. بوی گل تمام اتاق را پر کرد. آرام آرام روی پوستم نشست و حالا من هم بوی بهار را می دهم. بوی گل های تازه شکفته شده.

دارم به بهار و جای خالی اش روی تخت نگاه می کنم که پرستار می آید و به من کمک می کند از جایم بلند شوم. بعد از چند جلسه شوک درمانی توان ایستادن را ندارم چه برسد به راه رفتن. پرستار دستم را می گیرد. نوک انگشتانش سرد است. به زحمت از جایم بلند می شوم و از راهرو میگذرم. چشم می گردانم تا بهار را پیدا کنم. تلاش بیهوده ای است. می دانم که او را برای شوک درمانی برده اند. اما باز هم امید دارم که او را ببینم.

از راهرو ها می گذریم. از پله ها بالا می رویم. سوار آسانسور می شویم و باز هم در راهرو راه می رویم تا در نهایت به اتاق با دیوار های سبز رنگش می رسیم. همان اتاقی که ذره ذره حافظه ام را از من گرفته است. فکر می کنم حافظه ام سبز است و این دیوارها با حافظه ی من سبز رنگ شده اند. پرستار در اتاق را باز می کند و با هجومی از بوی گل رو به رو می شوم. بهار قبل از من اینجا بوده است و عطرش را به جا گذاشته است. صدای همهمه می آید. پرستارها با صحبت می کنند و صدای آن ها با صداهای توی سرم در هم می آمیزند. یکی از پرستار ها میگوید:" نمی دونم چرا اینقدر استرس داشت. بار اولش نبود که." نمی دانم از کجا اما مطمئنم که درباره ی بهار حرف می زنند. به دیوار ها نگاه می کنم که با بدرنگ ترین سبز پوشیده شده است. تا دستگاه شوک درمانی را آماده کنند حساب می کنم که چند روز از درمانم باقی مانده است و تا الان چقدر از حافظه ام از دست رفته است. اما هر کار می کنم از فکر بهار نمی توانم بیرون بیایم. به احساس ترس او فکر می کنم و بعد به خودم که در خنثی ترین حال احساسی ام منتظر نشسته ام. میخوام از حال بهار بپرسم. با چشمانم دنبال پرستاری می گردم که مرا به اینجا آورده است ؛ پیدایش نمی کنم. رفته است. وظیفه اش را انجام داده است و بدون هیچ سر و صدایی رفته است. شاید بهار را هم او به این اتاق آورده است.

دستگاه آماده است. آرام روی تخت دراز می کشم. و به سقف سبز رنگ نگاه می کنم. پرستار ماده ای را در رگم تزریق میکند. سوزش سوزن سرنگ و بعد جریان ماده را در رگ هایم حس می کنم. خوابم می گیرد. در هواب و بیداری گل هایی را می بینم که از سقف می رویند و بزرگ تر می شوند و غنچه هایشان می شکفند و بوی عطرشان در اتاق به بوی الکل غلبه می کند. بوی عطر بهار را می دهند و بعد دیگر چیزی نمی فهمم...