ماه می میرد. (تجربه ی من از اسکیزوفرنی؛ قسمت چندم؟!)


"می دانی که هیچ وقت دستت به ماه نمی رسد؟" این را صدایی در سرم با صدای بلندی می گوید. دستم را به سمت آسمانی بلند می کنم که چون دریایی از سیاهی بالای سرم را گرفته و هلال ماه چون ماهی ای زیبا و سفید خود را به جریان غلیط موج های سیاه آسمان سپرده است. دستانی با انگشتان باز و آماده برای گرفتن ماه ماهی. دستم را بیشتر دراز می کنم و تیغه ی تیز ماه دستم را چون دندان های تیز ماهی می گزد. قطره ای خون از انگشت سبابه ام آرام آرام سرازیر می شود و به کف دستم می رسد و بین شیتر های کف دستم پخش می شود. به رگه های خون نگاه می کنم که چون رود نیل سرچشمه اش را در ابتدای خود در جریان نگاه داشته است. انگشت خونینم را می مکم و طعم فلزی خون روی زبانم پخش می شود. حالا سرچشمه ی رود خونین و قرمز نیل برای همیشه بسته شده است. و نیل می میرد.

دوباره به امواج شب نگاه می کنم. زیر پاهایم خالی می شود و روی جنازه ی خاکی رود نیل فرود می آیم. لا به لای خاک های نمناک ماه پنهان شده است. در عمق خاک. صدا می گوید" رسیدن به ماه تاوان دارد." شاید راست بگوید ولی من ماه را با تمام تیغه های تیزش می خواهم و باید این ماهی چموش را که حتی در بستر خشک نیل نیز زنده است به دست بیاورم. خم می شوم و به آرامی ماه را با دو انگشت از بین خاک ها بیرون می کشم. ماه در دستانم تکان های شدید می خورد. درست همانند ماهی ای که در خشکی جان می دهد. تکان هایش آنقدر شدید است که دستانم سر می خورد و روی خاک های نیل می افتد. با افتا ن ماه ابری از گرد و خاک بلند می شود. به دستانم نگاه می کنم. صدا راست می گفت؛ دستم به ماه نمی رسد. سرم را بالا می آورم و به آسمان شب که ماهش را از دست داده و در سوگ او رخت سیاهش را پوشیده نگاه می کنم. ماه در خاک های نیل جان می دهد. گویی که از انگشتانم زهری به ماه تزریق شده است و در اون را به حالت احتضار درآورده است. دستم به ماه نرسید. ماه هیچ وقت برای من نیست. حتی برای آسمان....