《من》کجاست؟

آفتاب خودش را به زور از لا به لای نرده های پنجره عبور می دهد و روی زمین خطوطی راه راه از نور می سازد. زمان طلوع خورشید است. همان زمانی که باید چشمانم را باز کنم و با واقعیت و توهم آمیخته با آن رو به رو شوم. مردی از آن سر ذهنم ناله می کند. درد می کشد. زخمی است. بدنش را نرده های پنجره زخمی کرده اند. صدایش را می شنوم. از جایم بلند می شوم. اتاق را با گام هایم می شمارم. من از 《من》 دوری می کند. دور اتاق می چرخم دست هایم به روی گیاهان آبی روییده از سقف می کشم انگار که آن ها را دار زده اند. دستانم هوا را لمس می کند و من بی آنکه تبدیل به 《من》واقعی ام شوم از ضربات مولکول های هوا به سر انگشتانم غرق در لذت می شوم. صدایی می شنوم:《جسمت است اما نه ذهنت؛اما نه روحت.》 شاید حق با او باشد اما 《من》از گیاهانی که در عین نیستی وجود دارند، از آفتاب که شب از لای نرده ها به بیرون می خزد در شادی غوطه ور شده ام. من همین هستم. یک 《من》با عشق به گیاهان آبی رنگ....