می گویند افسردگی این شکلی است...


از آن سوراخ تاریک و سیاه که در دل سقف روییده است، باد سوزانی می وزد. باد و بوی برف با هم. از سوراخ روی سقف، ابرهای سیاه که گواهی برفی سخت در ذهنم را می دهند وارد خانه می شوند. تمام سقف پوشیده است از ابرهایی با دانه های برف در درونشان. پدر می گوید: «چشمانت را که ببندی تمام این ها از بین می روند.» ... چشمانم بسته است، اما بادی استخوان سوز به صورتم می خورد. باد همراه خود سوزن هایی از یخ را در پوست صورتم فرو می کند. آرام آرام صورتم از بورانی که شروع شده، سرد و بی حس می شود. عضلات صورتم تبدیل به تکه هایی از یخ می شوند. حرکت دادن آن ها به غایت سخت و دشوار است. به آرامی لبخند از روی صورتم محو می شود. خوابم می آید. می دانم که نباید بخوابم ولی سرمای ذهنم و گرمای اتاق دست به دست هم داده اند تا در خوابی نه چندان آرام غرق شوم.

گرمای اتاق می خواهد به دادم برسد اما نمی تواند برف هایی که ذهنم را سفیدپوش کرده اند را ذوب کند. یخ زدگی صورتم سرجای خود باقی است. عضلات منقبض و سرد صورتم. به زحمت لبخندکی می زنم. صدای ترک گرفتن یخ هایی روی صورتم را می شنوم. سعی می کنم لبخندم را بیشتر کنم. یخ ها باز هم ترک می گیرند و صدای ترق و تروق شان در گوشم می پیچد. باز هم تلاش می کنم و لبخندی به پهنای صورتم می زنم. یخ ها می شکنند و فرو می ریزند. حالا می توانم گرمای اتاق را بهتر حس کنم. آن گرمای عزیز... آن گرمای مهربان صورتم را نرم کرده است. لبخند بر چهره دارم. به ذهنم فکر می کنم که برف سنگینی آن را سفید پوش کرده است و مغزم جایی در آن پایین، زیر برف ها، مدفون شده است؛ سرد شده و از کار افتاده است. اما جایی برای نگرانی نیست. من هنوز لبخندم را دارم. لبخندی که سرمای ذهنم و از هیچ نشأت گرفته است. درونی به سرمای سردترین شب های سال و لبخندی بر لب به گرمی آفتاب گرم ترین روز ها...