همان همیشگی؛ تجربه ی من از اسکیزوفرنی (قسمت هجدهم)

شب است. نزدیک به ساعت هشت. از اتاق بغلی صدای ناله می آید. انگار کسی را کتک می زنند، شکنجه می کنند. صدای ناله ی مردی است که امروز پذیرش شده است. پرستاران در رفت و آمد اند. صدای ناله اش نمی گذارد خوابم ببرد. پلک هایم کم کم سنگین شده اند و کم کم مهتاب از لابه لای نرده های پنجره ی اتاق سرک می کشد. انگار او نیز یک پرستار است؛ پرستار شیفت شب که به بیمارانش سرک می کشد. صدای ناله ی مرد تبدیل به زوزه می شود. مانند گرگی که تیر خورده است ناله می کند و ضجه می زند. بهار به اتاق می آید. می گوید: «بدجوری ناله می کنه. از پرستار شنیدم که اسکیزوفرنی داره.» و بعد با حس شرمندگی ای در چشمانش نگاهم می کند، انگار که حرفش مرا ناراحت کرده است. به او لبخندی می زنم به معنای اینکه از دستش دلخور نشده ام. بهار با آنکه بار اول است که بستری می شود، اما خیلی بهتر از من بعد از سه چهار بار بستری شدن با پرستارها اُخت شده است.

و گذشته ی خودم را به یاد می آورم... همان زمانیکه از صداها می ترسیدم و همراه با آن ها گریه می کردم و می خندیدم و فریاد می کشیدم. همان زمانیکه نمی دانستم می توانم صداها را و البته خودم را کنترل کنم. چشمانم سنگین تر شده اند و مرد باز زوزه می کشد و گاهی با فریادی ما را از جا می پراند. بهار مستأصل است گاهی به تلویزیون اتاق نگاه می کند و گاهی به من. سنگینی نگاهش را از زیر چشمان بسته ام حس می کنم.

بوی غذا در راهرو می پیچد. ساعت هشت است و زمان شام رسیده است. بهار با اشتیاق می پرسد: «به نظرت غذا چیه؟» بدون اینکه به ظرف نگاه کنم می دانم. آنقدر اینجا آمده ام که دیگر همه چیز دستم آمده است. جواب می دهم: «همون همیشگی.» بهار می خندد اما نمی داند "همون همیشگی" چه معنایی پشتش دارد. صدای مرد لحظه ای قطع نمی شود. فکر می کنم تا کی قرار است ناله کند و کسی به دادش نرسد. فکر می کنم من تا کی ناله کردم و کسی به دادم نرسید؟! بر میگردم به شش سالگی ام زمانی که اولین بار صدایی شنیدم. صدا فقط اسم من را گفت. آنقدر ترسیده بودم که حاضر نمی شدم از تخت خوابم بیرون بیایم و وقتی آن را به مادر گفتم، جواب شنیدم:« صدای فرشته هاست.» و وقتی که برای بار دوم صدا را شنیدم، کلاس سوم دبستان بودم، سر امتحان جدول ضرب. و بعد از آن بود که صداها ادامه دار شدند تا زمانی که من نیز مانند مردی در اتاق کناری، به صداها واکنش نشان می دادم. به "الان" فکر می کنم و به صدایی که می شنوم. صدایی که می گوید: «در آتش سوزی جان سه نفر را از دست دادی.» سعی می کنم نادیده اش بگیرم. پلک هایم را محکم روی هم فشار می دهم.

با صدای بهار چشمانم را باز می کنم. می گوید: «همون همیشگیِ تو، قرمه سبزیه.» بله می دانم. "همون همیشگی..."