یکی از هذیان های من. (تجربه ی من از اسکیزوفرنی؛ قسمت؟)


زمانی که شب مشت هایش را بر سر آسمان کوفت؛ زمانی که شب دانه دانه اکلیل ستارگان را بر چهره اش گذاشت؛ زمانی که ماه چون پیری کمر خم کرد؛ آنان مرا دوره کرده بودند. چنان که گویی دایره وار درحال رقص اند. رقصی که برای قربانی شان در پیشگاه خدایان انجام می دهند. دست هایشان مانند موجی بر بستر دریا تکان می خورد و پاهایشان چنان که بر ذغال های داغ قرار گرفته باشند بالا و پایین می پرید.

صدایی از دور به گوش می رسد. گویا آواز آیینی است. آوازی که زمان قربانی کردن می نوازند. گروهی پیش می آیند. ساز هایی دارند به اشکال عجیب. پیانوی کوچکی بر دوش یکی از آنان قرار گرفته است و دیگری آکاردئون بزرگی را، به بزرگی خورشید، می نوازد. آنان با صدای ساز می رقصند و می رقصند و می رقصند. چنان که گویی مجنون اند و جنون آن ها را به رقص درآورده است. و من؟ من آن قربانی به پیشگاه خدایانم. همانی که برای رفع بلا و مصیبت قربانی می کنند و گمشده ام در میان صداها؛ گم شده ام در میان هجوم رقص آنان.

دستانشان را بالای سرشان برده اند و تاب می دهند. انگشتانشان را کشیده و کشیده تر می شود؛ مانند چنگال های ببری درنده. پاهایشان با هر پرش کوتاه می شود، گویا با هر برخورد پاهایشان با زمین، زمین قسمتی از پاها را می بلعد. صدای سازهایشان گوش شب را کر می کند. هلال ماه کمر راست می کند و ستارگان فرود می آیند. دستم را به سمت ستارگان میگیرم. دانه ای از آن ها بر نوک انگشتم چون دانه ی برف می نشیند و نورش چشمانم را کور می کند. دیگر نمی بینم.اکنون نه رقصنده ای را می بینم و نه نور ستاره را. فقط سیاهی شب است که بر زیر پلک هایم دامن گسترده است. صداها دور و دورتر می شوند. آخرین نوای ساز در گوشم می پیچد و بعد من در خواب غوطه می خورم. خواب مرا در خودش غرق می کند و هذیان به پایان خودش می رسد...