وارنینگ!! در عمق تاریک قلبم یک بستنی درحال آب شدن است!
تکه شعرهای یتیم
فرصت پست کردن [ آخرین نوشته سال ] رو ویرگول ازم گرفت؛ اما نمیخوام اولین پست 1402 رو با گلایه و شکایت از نازکنارنجی بودنِ این پلتفرم، بَن شدنای بیحد و اندازه یا با خبر تهدید کردن این نشانه سجاوندی به بستن اکانتم برای همیشه، شروع کنم :)) پس ازش میگذرم «فعلا» تا شاید بعدا نوبت به انتقاد و درشت و گندهگویی به ویرگول هم برسه.
شروع رو اما میسپُرم به لحظه تعویض سال و با تیکهعایی از شعرای بی سر وته که 401 راه به جایی نبردند ادامه میدم و بعد از اون دیگه وقتی برام نمیمونه و باید برم به انباشت شدیدی از امور دنیوی رسیدگی کنم!
گردش جدید دوران رو با تو توی یه زیرزمین نمدار شروع کردم که چه کم از قصر گلستان داشت! تا امسال 9 بار توپ تحویل سال توی قلب من شلیک شد و 9 تا بهار دور از تو به دشت نشست! اما امسال درحالی که فقط 20 دیقه از سفر زمین به دور خورشید مونده بود، خودم رو رسوندم بهت... ساعت 12:30 پایین ساختمون بودم با استرسِ سگ که میرسی بهِم یا نه..! تو این فکر بودم که دوتا فروردینی عجب کاپل خفنی میشن که یهو در ساختمون باز شد...
با شلوارک؟؟!
– بدو بدو گاز بده کیمیا، به زور فرار کردم!
فرار کردی؟؟ یعنی چی فرار کردی؟
- آره دیگه الکی گفتم میخوام بخوابم و یواشکی زدم بیرون. گاز بده جون مادرت
گاز دادم....حالا زمینو خورشیدو ول کردیم، من بگردم دورِ تو یا تو دورِ من؟...
کـــــــــــــــــــات! [ پایان سکانس اول ]
هفته آخر اسفند حسابی شلوغ بود اما هوس نوشتن منو ول نمیکرد و اینکه نمیتونستم اینجا منتشرش کنم انگار بیشتر موتیوِیتم میکرد که بنویس! بنویس که هر یه کلمهای که تو و امثال تو توی اون پلتفرم عان-فرِندلی منتشر نمیکنید، اون رو به هبوط خودش نزدیک تر میکنه :))
اما تصمیم گرفتم حالا که برگشتم به جای اون نوشتهعای از روی حرص، شعرای نصفه و نیمهای که 401 ناتموم و ابتر و یتیم موندن رو کشون کشون به اسکیرین تو بیارم، اگه تو بخونیشون کلمههاش از بلاتکلیفی درمیان و خوشالترن!
لَخت ماندم، بیمار
خالی از احساسات،
من در این آینه بیجان مُردست
سرم از گردشِ خون ناآرام
قلبم اما تهی از جریان است
هرکسی دید مرا
شُکر آورد به جا
که ز حالِ منِ زار
از دو چشم تارم
از هوایِ سگیِ غم دور است...
گفتم از آنکه در آیینه نگاهم میکرد؟
دست آورده مرا هم ببرد
روح پیرم به چه کارش؟
به چه حالی؟
دل من غمگین است..
«غلظتِ شب به چراغی بند است»
همه گفتند؛ اما،
صد دریغ و افسوس
در دلم هیبت شب، تا ابد میماند
در سرم بود همین افکارم
که سگی سرد و سیاه
از میان عابرانی که نبودند
نگاهم میکرد
چه سکوتی مهتاب
در دل کوچه زخمی انداخت
زخم او رفتن توست
زخم من ماندنِ من
پنجره نالهکنان از وزش سرد نسیم
با خودش زمزمه کرد:
«زخم خوردن جایز، زخم ناخورده بماند ناکام!»
و دلم با خود گفت:
«عشق، خونِ عاشق میخورَد شبها»
روزگاریست صدای تپشی
در میان سینه ام خاموش است
مرثیه بس کردم!
تو نمیخوانیشان
چه دوا از درد است؟
شب که شد،
گریه بیشک با جنون همراه است!
خط زجری روی مُچ..
ترک شد عادت چندین ساله،
صبر؛ اندک اندک سحرم نزدیک است..
سحر امشب اگرم یاری کرد
در قدمگاه طلوع خورشید
با طنابی لرزان
جان ارزانم را
میگذارم به حراج
- «دو قِران؟»
میفروشم به شما!
مطلبی دیگر از این انتشارات
YOU
مطلبی دیگر از این انتشارات
مسافر زمان | فصل انسان کافی
مطلبی دیگر از این انتشارات
این سو و آن سوی متن!