جای من

مارگارت اخم آلود نگاش رو از پنجره به بیرون انداخت.استفن کلافه نگاش کرد و با لحن آرومی که سعی می‌کرد آرومش کنه گفت:

_میشه همین امروز رو بیخیال بشی؟ امروز روز تاج گذاریه‌ همه اعضای سلطنتی باید اونجا باشن.

_برام اهمیتی نداره من نمیخوام اونجا باشم من به اون جمع تعلق ندارم،اینجا احساس خونه بودن به من نمیده

استفن چشم هاشو بست و زیر لب غرید:خدای من

_گوش کن مارگارت بزار باهات روراست باشم متنفرم که اینو بهت میگم ولی این اصلا مهم نیست که تو چی میخوای دنیا برای خواسته تو صبر نمیکنه حتی براش مهم نیست چی به سرت میاد تو برای هیچ کس مهم نیستی نمیخوام دلتو بشکونم ولی این یه حقیقته همه به فکر منافع خودشونن پس نظرت چیه اون لباس لعنتی رو بپوشی و بیای پایین

مارگارت که حالا چشم هاش پر از اشک شده بود چشم هاشو بی تاب چرخند و آهسته گفت:ولی من نمیخوام.. من.. فقط.. چرا درک نمیکنی من فقط دلم نمیخواد کاری که رو نمیخوام انجام بدم من هیچ تعلقی به اینجا ندارم مهم نیست کجا بدنیا اومده باشم مهم نیست که توی چه خانواده ای به دنیا اومده باشم من متعلق به خودمم متعلق به موردعلاقه هامم خواهش میکنم دست از سرم بردار و بزار اینجا بمونم،اینقدر سخته؟

_اینقدر سخته که اون لباس لعنتی رو بپوشی رو بیای پایین؟

_اره همینقدر سخته کاری رو بکنم که دوست ندارم

استفن لبخند عصبی زد وگفت :خیلی خب پس کارو می‌سپارم به دست پاتریشیا

_چی؟ خدای نمیتونی اینقدر بی درک..

با بسته شدن در حرفش نیمه تمام موند. سرخورد ولی روی زمین نشست لباشو یه وری کرد و فقط فکر کرد که چرا درکش اینقدر برای اطرافیانش سخته؟ اون به اینجا تعلق نداشت به مهمونی های مجلل،جواهرات گرون قیمت و سنگین،لباس های سنگین تعلق نداشت اون عاشق ساده پوشی بود عاشق حیوانات، عاشق مردم ساده رعیت

ولی در عوض باید بین یه مشت اشرافی از خودراضی میموند و تظاهر می‌کرد شبیه اوناس اصلا تا کی باید همرنگ اونا باشه؟ یا اصلا چه رنگی اونا صدها رنگ داشتند پر از تظاهر و دورویی بود و اون فقط میخواست خودش باشه ولی بقیه ازش تظاهر داشتند شبیه کسی رفتار کنه که خودش نیست و وقتی که مردم با حسرت نگاش می‌کردند و زیر لب می‌گفتند :که کاش جای تو بودم

اون فقط اینطوری بود که :خدایا تو نمیدونی که چقدر بدون بین این جماعت سخت و نفرت انگیز اصلا میدونی خودت بودن چه حس خوبی داره؟ نه، نمیتونی درک کنی چون تو همیشه خودت بودی هیچ کس ازت انتظار نداشته خودت نباشی پدرت، مادرت، خواهرت، و همه کسای که میشناسی انتظار نداشتند تو خودت نباشی. اگه میخوای جای من باشی باید هزینه اش رو بپردازی باید همه اینا رو به جون بخری، حتی ازدواجت هم دست خودت نیست نمیتونی انتخاب کنی چی بپوشی آزادی بیان هم که... ازش نگم بهتره اگه بخوای با تمام میل میتونم قبول کنم که جای من باشی پس عزیزم بهم بگو بهاش رو میپردازی؟

بوسه‌ای بر پیشانی غم
بوسه‌ای بر پیشانی غم


غمِ نبودنت مثل بختک به جونم افتاده.
غمِ نبودنت مثل بختک به جونم افتاده.


معجزه وار تابیدی به تاریکی های قلب من.
معجزه وار تابیدی به تاریکی های قلب من.