مادرش را دوست تر میداشتی!!!

تمام دیشب را با تو زندگی کردم!


توی خوابم چشمهایت کمی روشن تر بود و موهای شقیقه ات جو گندمی شده بود.


نمیدانم چند ساعت در رویای من حضور داشتی اما تمام آن چند ساعت یا شاید چند دقیقه را با من رقصیدی!


دستهای کشیده ات را دور کمرم حلقه کرده بودی و زل زده بودی به لبهای ارغوانی ام و میرقصیدی!من بلد بودم برقصم و تو شبیه مارلون براندو بودی در آخرین تانگو!


نفسهایت بوی الکل و مارلبرو میداد و تنت بوی زن غریبه!


هر بار بی دلیل صدایت میکردم و تو هر بار بر خلاف عادت همیشگی ات میگفتی جانم!نمیگفتی جانا!!!


دستهای دخترک موفرفری چشم مشکی را گرفته بودی و می آوردی اش سمت من.دخترک تمایلی به ملاقات با من نداشت.دست کوچکش را گذاشته بود روی چشم چپش و اخم کرده بود!


گفتی: دخترمان!چشمهای تو عسل و چشمهای من شکلات اما گوی سیاه این چشمها به کداممان رفته بود؟



بوسیدی اش و در اغوشت آب شد تن نحیف دخترک!!!



گریه کردم و روی برفهایی که نمیدانستم چرا در چله ی تابستان و از کجا روی فرش طرح افشان خانه مان نشسته دویدم.گرمای پاهایم و اشکهای سیل مانندم تمام برفها را آب کرد.دنبال دخترک موفرفری ام میگشتم.آغوشت را گشتم.دهانت را.چشمهایت را.هیچ کجا نبود.


گفتی رفت پیش مادرش!تنت بوی مادرش را می داد!


سردم بود.تو وسط خانه آتش روشن کردی !گفتی میدانم آتش دوست داری!اما من هرگز به تو نگفته بودم که آتش دوست دارم.تو فقط میدانستی من همراه غذایم نوشیدنی نمیخورم و از انجیر متنفرم!


تو خیلی چیزها را نمیدانستی اما تمام دیشب را شده بودی خدای من و از زیر و بم زندگی ام آگاه!


حال من را پرسیدی!نشانش دادم.نگاهش کردی و لبخند زدی مثل یک غریبه!انگار نمیشناختی اش!


من یک گوشه نشسته بودم و قهوه مینوشیدم و نگاهمان میکردم!تو دستهایت را در موهایم فرو بردی و صورتم را کشیدی سمت صورتت و لبهایم را بوسیدی!منی را که حالا کتاب میخواندم و حواسم پرت تو بود نگاه کردی و خندیدی.دندانهای مرواریدی ات را سیگار کمی کدر کرده بود ولی هنوز هم لبخندهایت را زیباتر میکرد!


فضای خانه پر از دود آتش و سیگار شده بود و من دیگر نمی دیدمتان.چشمهایم میسوخت و با اکراه بازشان میکردم .انگار بختک افتاده بود روی پلکهایم و نمیگذاشت که باز شوند.مشتهایم را گره کرده بودم و نفسهایم تنگ شده بود.همه جا تاریک و مه الود بود و دیدمت که دست تکان میدادی.

صدای خرناس می آمد و خس خس سینه ی سل گرفته!


یکی انگار حرفهایش را میجویید و روی صورتم تف می کرد!پوست صورتم میسوخت و فکم مثل چوب خشک شده بود.گریه میکردم و اشکهایم یخ میزد.نفسهایم بوی چوب نیم سوخته میداد و دهانم تلخ بود.صدایم را نمی شنیدی؛البته شاید چون من اصلا صدایت نمیکردم ولی فکر میکردم که دارم نامت را داد میزنم!



آرام در گوشم گفتی:بیدار شو !داری خواب میبینی!

صدایت شبیه غرش شیر بود و امواج انفجار بمب!


حالا دیگر کاملا محو شده بودی!موهایت سفیدتر شده بود و قدت خمیده تر و من گر گرفته بودم و کور و کر!


بیدار شدم.بازوهایم بوی سیگار و عطر و آدامس اوکالیپتوس میداد!!!