و خدایی که ناخدای کشتی عالم ...
مرگ تعهد یک رویا
عشق از سروپایش میبارید
معمولا ۳روز در هفته را سه شیفت کار میکرد
هرجور میشد با سختی ها و دردها کنار میومد
پشت تلفن صداشو ک میشنید قلبش به شدت تند میزد و ارامش تمام تن و روحشو فرا میگرفت
گهگاهی کلمات راجورچین میکرد تا شاید بیتی عاشقانه برایش جفت و جور کند؛
سخت کار میکرد سرو ته بندبند افکارش این بود ک یه روزی زیر یه سقف برایش عاشقانه هاشو بخونه و در میان اقیانوس چشمانش غرق شود ...
دختر اما خسته شده بود از دور بودن، از کم بودن،از نداشتن ، عشق را باتمام وجود درک میکرد و ته دلش برای این همه تلاشی که برایش میشد میلرزید ...
افکارش به جان هم افتاده بودند مث خوره مغزش را میشکافت دلش میخواست مثل دوستانش به پارتی اخر هفته ایی که دعوت شده بود برود لباس عیانی بپوشد کمی مست کند و در عالم مستی زیر نور های مبهم و رنگارنگ برقصد ...
پنج شنبه صب پیامی دریافت کرد اماده شو داریم میایم ...
هنوز دودل بود تعهد و مسئولیتی که دررابطه عاشقانه داشت کم کم درون افکارش کمرنگ شد...
فقط میخواست لحظه ها و حس های تازه رو تجربه کند
افکارش مثل شمعی که فوت بکنی مرد وخاموش شد
سریع دوسه دس لباس تن کرد تا بهترینشو انتخاب کند
به سرو وضعی خود خیلی رسید اما جار میزد که ساختگی است ... بوی عطرش فضای کوچه رو فراگرفته بود ... کمی منتظر ماند ماشین مشکی رنگی برایش چراغ زد ...
سوارشد و خوش بش ساختگی با چند نفری که اونجا بود کرد ..
شور و اضطراب مخصوصی داشت یک مشت حالات مبهم و افکار محو درونش شعله ور شدن
سعی میکرد با اطرافیانش حرف بزند تا شاید افکار دست از سرش بردارن
پیش خودش گفت یه مهمانی ساده نیازی به این همه احساسات پوچ و احمقانه ندارد ...
در همان هیاهو برای عشق پیامی فرستاد ...
سلام مادرم حالش خوب نبود بردمش بیمارستان باید بستری بشه شاید نتونم باهات حرف بزنم مراقب خودت باش ...
پسرک اما ...
سلام عزیزم اگ نیاز مرخصی بگیرم خودمو برسونم اونجا ...
شماره کارتت بفرست تا برات پول بزنم
نگرانتم عشقم لطفا منو بی خبر نزار ...
دل تو دلم نیست هرچی شد تکس بده
اما دیگر جوابی دریافت نکرد ...
شب شده بود میز بزرگی از مشروبات چیده شده بود
صدای اهنگ و رقص نور و چشمان مست مهمان ها
مست شده بود...
یک صف از خاطرات با عشق جلوی او ردیف شده بودند
سیگاری اتش زد ...خاطرات در میان دود سیگار محو میشدند و ذره ذره با سوختن سیگار به خاکستر تبدیل شدند
جرئت پیدا کرد در میان ان همه هیاهو و همهمه شروع به رقصیدن کرد زیر پاهایش سست شده بود و بی جهت میخندید دیگر خبری از افکار خیالی نبود
ب خودش امد دید در ان همه شلوغی دست در دست پسری میرقصد دیگر لبخند از روی لبانش پاک نمیشد
خودش را رها کرده بود مث پرنده ایی که بعد از سال ها اسارت به ازادی رسیده بود
اهنگ اسپانیایی بود و عاشقانه با پسرک میرقصید
با اسرار پسر دوسه پیک باهم زدن و دوباره درمیان جمع شروع به رقصیدن کردن
نفهمیده بود کی لب هایش خیس شده بودن در اغوش پسر بوسه هایی روی گونه و تنش مهر میشد
چند ساعتی گذشت اخر شب شد
پسر دستش را گرفت و به اتاقی بانور ابی و قرمز برد
درمیان آن تشنج و پیچ و تاب ،دست ها و پاهایش کم کم بی حس میشد عرق سردی تمام تنش را فراگرفت
خود را رها کرده بود در دل اتفاقات آن شب ...
همه شب تا صب را با پسر سپری کرد
چشماش وا کرد سردرد غلیظی از مستی شب گذشته با خود داشت
چند پیام دریافت کرده بود
سلام عزیزم صبحت به زیبایی چشمای قشنگت
مادر جون حالش خوبه ؟
همه دیشب فکرم پیش تو بوده عزیزدلم
نگرانتم باهام تماس بگیر عشقم ...
صبح نکبت باری بود
نفرت مثل شعله های اتش درونش میسوخت
چین های صورتش از شدت خشم عمیق تر شده بودند
موهایش ژولیده و درهم برهم ؛تمام تنش تیر میکشید
رگ های رو مغزش بیرون زده بودند
دنیا به نظرش تیره و تار شد انگار تمام تنش شکنجه میشد افکار هجوم اورده بودن این بار اما در مقابل جنگ عظیم احساسات بدون معطلی تسلیم شد
دیشب در آن همه هیاهو یک چیز در او مرده بود تعهد
او مانند یک سایه سرگردان با هجوم افکار تلوتلو درکوچه های خلوت زیر باران می گذشت و دور میشد...
رضاعیدیان
مطلبی دیگر از این انتشارات
من اگر روزی برگردم...
مطلبی دیگر از این انتشارات
جای من
مطلبی دیگر از این انتشارات
هیهات از چشمهای افسونگرت