میبوسمت شدید...

برای آخرین 25 سالگی‌ات مینویسم...
برای آخرین 25 سالگی‌ات مینویسم...

روزهای جوانیمان مثل پرهای سفید معلق در هوا

همانقدر رویایی

همانقدر پُرفریب

چیزی به پایانشان نمانده محبوبم

چیزی نمانده که ولو شوند زمین؛

وِلو بر زمینِ وهمناکِ سی سالگی،

میبوسمت شدید..


کمی دور‌تر شویم؟ چهل سالگی؟

اسب قَوی هیکلی در قلبم

قوی سفیدی دورِ سرم چرخید،

جنون شقیقه‌هایم را فشرد

ابرها را سر کشیدم، در لیوان یخی.

همان چهل که مبعوث شوم یا شهید

در چهل سالگی، میبوسمت شدید...


همان صبح شصت سالگی

که روی ماشین چمن زنی

یا پشت میز ناهارخوری

خوابت برد؛

با لب‌های رنگ پریده، میبوسمت شدید


با فشار سنگین هشتاد سالگی بر سینه‌ام

قبل از هربار بوسیدنت

با ترس از قلب ضعیفی که باتری می‌خورد؛

با خونی غلیظ، میبوسمت شدید...


نه کلامی، نه که ایام جوانی را به خاطر داریم

با همان بی‌خوابی

در همان شب که به نزدیکیِ رویا مُردیم

با هوس، با هوای شهوتی جامانده از سی سالگی

شدید‌ یا شدیدتر؟

میبوسمت شدید..


تورا به خدایمان قسم معشوقم

عاشق بمان آن روز که جوان نبودم هم

آن روز که زیبایی مرا بدرود می‌گوید

همانطور که نوجوانیمان رفت

شانزده سالگی دور شد از ما آرام،

پرهیاهو اما! عاشقت میمانم...

ای خیالِ دشت‌هایِ دورم!

آن شبی که با دو دست لرزان

صورتت را قاب میگیرم

همان شب با چروک‌های غریب،

میبوسمت شدید...


مرا صدا کن به هیچ سالگی

به وقت خلقت، در عدن تنها

روزی که انتخاب کردم آمدم زمین

قبل از فرود،

بوسیدمت شدید.


درام روز تولدت تا ابد مال من،

26 سالگیت مبارک علی!


کیمیا نوشت.