چه کنم گر نکنم باده به جام...

رشت . میدون شهرداری به سمت بازار
رشت . میدون شهرداری به سمت بازار


بهش گفتم سیّد؛ بهاره، دریاب حال ما رو... روح بزرگی داشت. خیلی عاشق بود، عاشق همه چی. زندگی ش پر از سختی بود ولی همیشه دلش خوش بود، نه از این الکی خنده ها، از تهِ دل خوش بود. حتی موقعی که خودکشی کرد و زنده موند! جلوی بوفه دانشکده انسانی گواهی پزشک کشیک درمونگاه و میخوند و می خندیدیم... بعد گفتم سیّد یه عکس یادگاری بگیرم؟ گفت بگیر سینا... ازش عکس گرفتم. دوربین و دادم دست داش امیر، ازمون عکس گرفت... هر دو مون آسمون رو نگاه کردیم و لحظه ثبت شد.

هیچوقت خوابگاهی نبودم ولی همیشه تو خوابگاه ها رفت و آمد داشتم، یعنی از سال 96 تا الان. سیّد میگفت تو عضو افتخاری خوابگاهی... یادش خوش. بلوک 6، طبقه ی 5، اتاق... شماره اتاق یادم نیست... بالکن انتهای راهرو رو به جنگل بود، چه حالی میداد چای و سیگار و بارون و هوای سرد... حتی یه مدت صندلی گذاشته بودیم رو بالکن! تا اینکه حراستی انگار برش داشت... بگذریم... یه بارم من رو بالکن گریه کردم، تنها بودم که داش امیر اومد. بغلم کرد و یکم حرف زدیم. بعد رفت به سیّد گفت سینا رو بالکن گریه کرد و الباقی داستان... چند روز بعد سیّد و دیدم، گفت در طریقت هرچه پیش سالک آید خیر اوست... گفتم مریدتم سیّد...

سیگار ارزون می کشید، ولی هر وقت من بودم کنارش از سیگار من میکشید، میگفت این بهتره... و خب طبیعتا بهتر بود! روح بزرگی داشت... مهمترین اتفاقای اون دوران ما، یعنی جمع ما رفقا یه سرش به سیّد بر می گشت... وقتی یه بار حال جسمی ش بد شد، رفیقم؛ داش امیر بردش بیمارستان(بعد خودکشی نافرجام) و یادمه تمام روز دل ناگرونش بودم، بارون سختی هم میزد و هوای رشت سرد بود. اولین کلاس سه تار هم همون روز بود، اون روز آسمان خاکستری بود، سپس تیره گشت و زیر نور چراغ های خیابان پرسه زدم... تا انتهایِ رویاهایم... سنی نداشتم... 18 سالم بود...

این روزا فقط و فقط به این فکر می کنم که باید یه چیزی باشه، یه چیزی که تو هر موقعیتی بشه بهش پناه آورد. یعنی یه دلیل برای مرگ که همه ی عمر به خاطرش زندگی کنیم!( این جمله رو یه جا خونده بودم قبلنا!)

باید تو هر شرایطی، یه چیز باشه که به خودت بگی، " خب ادامه بده؛ هدف ت سر جاشه"

یعنی یه جوری که همش حس خوب داشته باشی، حتی موقع هایی که حس بد داری!

یک سینه سخت دارم، هین شرح دهم یا نه...؟!

بگذریم؛ بزارید سیّد و تعریف کنم... از هم جدا شدیم، رفت شهر خودشون و منم که همینجا بودم! اوایل تماس میگرفتیم... بعد یه مدت کم شد... بعد یه مدت تموم شد... حدود 2 سال گذشت... دوباره تماس گرفت. گفت دارم میام رشت. حس غریبی بود... انگار اولین باره که قراره ببینمش... یکم دست دست کردم، حدود یه هفته. اونم دیگه چیزی نگفت، حس کردم که مثل من خیلی مشتاق دیدار نیست. اتفاقی تو محوطه دانشگاه دیدمش. بغلش کرم. بوسیدمش. صحبت کردیم. ولی یه چیزی انگار میلنگید، نمیدونم چی.. پس فردا باز دیدمش و دیگه ندیدمش... خبری هم ندارم ازش... فقط چند ماهِ پیش یه پیامِ تک کلمه ای رد و بدل کردیم. پیامی که یه جورایی یه رمز بین خودم و خودش بود. مانده از همان سال ها...

حوصله سیّد رو ندارم، ولی به شدت دلتنگشم... شاید امشب باهاش تماس بگیرم...


پ . ن 1:

یه چیز دیگه میخواستم بگه، درباره معنی زندگی و اینا... ولی افسار قلم از دستم در رفت و نتونستم کنترل ش کنم، رفت حوالی سیّد و آنچه ما وَقَع...

معنی زندگی خیلی مهمه... همین.

پ . ن 2: دوستم، همون داش امیر ماجرا... وقتی این متن و براش فرستادم، گفت میخواد بزارتش تو صفحه شخصی خودش تو اینستاگرام، من خودم کلاً اکانت اینستاگرام ندارم؛ ولی میتونم حدس بزنم که سید صفحه امیر رو میبینه، یعنی خود سیدم این متن و احتمالا میخونه...! درحالی که قرار نبود سید این و بخونه...!