ماجراهای طنز شیخ کونگ و مریدانش! (هفت: فداکاری!)

سر کلاس درس، شیخ کونگ داشت به مریدانش از فداکاری و راه و رسم آن می‌گفت تا این که یکی از مریدان این سوال را پُرسید:

شیخ عزیز! می‌شود با مثالی از زندگی خودتان، مفهوم فداکاری را بهتر و عمیق‌تر به ما بیاموزید.

چرا نمی‌شود! به روی چشم! از قضا زندگی من پُر از فداکاری است! شاید شما ندانید ولی این فداکاری‌ها تا جایی است که خیلی‌ها در چین مرا به اسم مستعار "شیخ فدا!" می‌شناسند. نمی‌دانم از کدام فداکاری‌ام برای شما بگویم؟

فدایتان شوم شیخ فدا! لطفاً از فداکاری‌های دوران کودکی‌تان برای‌ ما بگویید.

حالا که اینطور می‌خواهید. باشد. یک نمونه از فداکاری‌های دوران کودکی خود را برای شما خواهیم گفت. دوستی داشتم که از برادر به من نزدیک‌تر بود...

راستی استاد شما برادر هم دارید؟

بی تربیت! ما در این مدرسه پُر آوازه‌مان هنوز نتوانسته‌ایم به شما یاد بدهیم که در میان حرف دیگران نپرید!

معذرت می‌خواهم کونگ بزرگ!

داشتم می‌گفتم دوستی داشتم که از برادر به من نزدیک‌تر بود. من با این دوستم به مدرسه می‌رفتم و با او برمی‌گشتم. مسیر از خانه تا مدرسه خیلی طولانی بود. برای این که راه را کوتاهتر کنیم چاره‌ای نداشتیم جز این که از میان گورستانی عبور کنیم.

شیخ این گورستان فعّال بود یا متروکه؟!

بی‌سواد، همین الان داشتیم به آن بی‌تربیت کنار تو می‌گفتیم که میان حرف کسی نپرد آنوقت تو...!

عمرتان جاوید شیخ! گستاخی مرا ببخشید.

دفعه‌ی آخرت باشد. داشتم می‌گفتم برای این که مسیر از خانه تا مدرسه را کوتاهتر کنیم چاره‌ای نداشتیم جز این که از میان گورستانی متروک بگذریم. خانه‌ی ما شرق گورستان و خانه‌ی دوستم در غرب گورستان بود. هر روز قرار می‌گذاشتیم تا در میان آن گورستان همدیگر را ببینیم و از آنجا تا آخر گورستان که به مدرسه ختم می‌شد را با هم برویم. یک روز معلم درس را کِش داد و موقعی به گورستان رسیدیم که هوا تاریک شده بود. هر دو مثل سگ ترسیده بودیم. من مثل شغال زوزه می‌کشیدم و دوستم مثل سگ عوعو می‌کرد!

شیخ دانا! مگر نگفتید هر دوی شما مثل سگ ترسیده بودید، پس چرا شما مثل شغال زوزه می‌کشیدید و مثل سگ عوعو نمی‌کردید؟!

تو و آن دو که مثل تو وسط حرف ما پریدید، گم شوید بیرون!

عفو بفرمایید شیخ! حواسمان نبود! غلط کردیم! به بزرگی خودتان ببخشید!

یک بار دیگر کسی در کلاسی‌، وسط حرف‌های ما بپرد بدون این که ذرّه‌ای از شهریه‌اش را پس بدهیم، اخراجش می‌کنیم. داشتیم می‌گفتیم من مثل شغال زوزه می‌کشیدم و دوستم مثل سگ عوعو می‌کرد! زوزه‌کشان و عوعوکنان به میان گورستان رسیدیم. دُرُست همان جایی که باید از هم جدا می‌شدیم. امّا من نتوانستم او را تنها رها کنم، بنابراین او را تا دم خانه‌شان همراهی کردم. موقع خداحافظی و وقتی خواستم برگردم، دوستم نیز نتوانست مرا تنها رها کند. پس او هم در جواب فداکاری من، مرا تا دم خانه‌مان همراهی کرد. وقتی به خانه‌ی ما رسیدیم. من نتوانستم او را تنها در میان آن گورستان مخوف رها کنم. برای همین دوباره او را تا خانه‌شان همراهی کردم. همین‌جور به رساندن و همراهی همدیگر ادامه دادیم تا این که آفتاب طلوع کرد و صبح شد! آن شب ما نهایت فداکاری‌ را به همدیگر مبذول داشته و فداکار بودنمان را به یکدیگر اثبات کردیم.

شیخ فرهیخته! آیا اجازه است؟!

چه عجب بالاخره یه نفر توی این مدرسه برای حرف زدن کسب اجازه کرد! بله اجازه است. بفرما!

می‌شود بگویید آن دوست فداکارتان الان کجاست؟ آیا او هم به مدرسه و مریدداری مشغول است؟!

من و آن دوستم با هم به جنگ رفتیم. در آن جنگ توسط دشمن محاصره شدیم. کارمان به قحطی شدید کشید. پنجاه نیروی جنگی بودیم. برای این که خودمان را سیر کنیم مجبور شدیم همدیگر را بخوریم. اول از زخمی‌ها شروع کردیم. بعد ضعیف‌ترها را خوردیم. در نهایت من و آن دوستم که از همه قوی‌تر بودیم، زنده ماندیم. گرسنگی امان جفتمان را بریده بود. چاره‌ای نداشتیم جز اینکه یکی از ما دیگری را بخورد تا زنده بماند. تا سه روز، خودمان را به یکدیگر تعارف کردیم! بدین ترتیب که من به او می‌گفتم تو مرا بخور تا زنده بمانی و او می‌گفت تو مرا بخور تا زنده بمانی! امّا روز چهارم که شد به این نتیجه رسیدیم که تعارف تیکه پاره کردن، هرگز شکم را سیر نمی‌کند. بنابراین به جان هم افتادیم. در نهایت من توانستم او را بخورم و زنده بمانم و خوشبختانه موقعی که دیگر کسی برای خوردن نماند، محاصره شکسته شده و من توانستم از آن مهلکه جان سالم به در برده و پس از چندی، مدال ارزشمند فداکاران سرزمین چین را به خود اختصاص دهم!

آیا اجازه است شیخ الشیوخ چین؟!

احسنت بر تو و آن مُریدی که برای سخن گفتن اجازه گرفتید. بفرما عزیزم!

شما که در جنگ هیچ فداکاری‌یی نکردید پس چگونه موفق به کسب مدال ارزشمند فداکاران سرزمین چین شدید؟!

چه فداکاریی‌یی از این بالاتر که برای زنده ماندن و بیشتر رنج کشیدن در این دنیای دون دنی، مجبور شوی بهترین و عزیزین دوست خود را تکّه تکّه بخوری و آخ نگویی؟!

ماجرای شماره قبل:
https://virgool.io/@Jalal-Mohseni-Sh/%D9%85%D8%A7%D8%AC%D8%B1%D8%A7%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B7%D9%86%D8%B2-%D8%B4%DB%8C%D8%AE-%DA%A9%D9%88%D9%86%DA%AF-%D9%88-%D9%85%D8%B1%DB%8C%D8%AF%D8%A7%D9%86%D8%B4%D8%B4%D8%B4-%D8%AD%D9%82-%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%DB%8C%D9%87-mry3qdztkcem
مطلب قبلیم:
https://virgool.io/@Jalal-Mohseni-Sh/%DA%AF%D9%81%D8%AA-%D9%88-%DA%AF%D9%88%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%BE%D8%B1%D8%A7%DA%A9%D9%86%D8%AF%D9%87-%D9%87%D8%AC%D8%AF%D9%87-uxdkovdkqomk
حُسن ختام:
https://www.aparat.com/v/PbUfW/%D9%85%D8%AD%D8%B3%D9%86_%DB%8C%DA%AF%D8%A7%D9%86%D9%87_%D9%81%D8%AF%D8%A7%DA%A9%D8%A7%D8%B1%DB%8C
مطلب بعدیم: به احتمال زیاد، به شرط حیات و دور ماندن از ممات و باذن‌الله:

مُشک آن است که خود ببوید! (این پُست برای حضور در پویش "روایتگر باش" ویرگول نوشته خواهد شد.)