آدم های دعوایی ... (اسنپ نوشت)

می دونم دلتون برای یک اسنپ نوشت درست حسابی تنگ شده. چند وقتی بود که اسنپایی که سوار میشدم داستانای جالبی برام اتفاق نمی افتاد. یا راننده ها خیلی درونگرا بودن صدا ازشون در نمیامد. البته من به قسمت اعتقاد دارم و باید قسمت آدم بشه که راننده یک داستان جالب تعریف کنه. یا حرفامون با هم بگیره.

سوار اسنپ شدم و نمی دونم حرف از کجا به اینجا رسید که یکی از قسمت های سریال سینفلد را برایش تعریف کردم. درین قسمتی که تعریف میکردم جری سینفلد با پدرش رفته بودند باشگاه بدنسازی ای که بابایش ورزش میکرد و پدرش بهش پیرمردی را نشان داد که داشت هالتر میزد و گفت این آقا نودو خورده ای سالش است و دارد اینطور ورزش میکند. این جری هم آدم شوخ و کمدینی هست و یک تیکه ای انداخت که حالا همچین سنگین هم نمیزنه. این بنده خدا پیر مرده تا این را شنید گفت با من کل کل میکنی؟ فکر کردی از من بهتری؟ رفت کنار و گفت تو بیا بزن. این هم آمد و مثل پر کاه وزنه را زد. پیر مرده به رگ غیرتش برخورد و رفت یک وزنه که خیلی سنگین است را بردارد کمرش گرفت و زنگ زدند آمبولانس.

باز جری رفت عیادتش. پسر این پیرمرده هم بود. بهش گفت زدی پدر مارو ناکار کردی اینم گفت تقصیر خودش بوده بابا و یک چیزی گفت که باز این به رگ کل کلیش برخورد و گفت با ما کل کل میکنی؟ فکر کردی از ما بهتری؟ این بدبخت هم گفت نه بابا ، کل کل چیه. ولی این برای اینکه ثابت کند قوی تر است رفت تلویزیون روی میز اتاق بیمارستان را بردارد که زاااارچ باز کمر این یکی هم گرفت و گفت زنگ بزن آمبولانس ولی خب داخل بیمارستان بودند و بستری شد کنار پدرش. میگفت تلویزیون به میز پیچ شده ولی جری سینفلد راحت بلندش کرد و بردش آنور. خلاصه دفعه بعدی پدر اولی آمد عیادت و باز همان کل کل و باز هم کمر این بنده خدا گرفت و او هم بستری شد کنار این دو نفر قبلی. خیلی خنده دار بود خداییش. این را تعریف کردم. و این بنده خدا هم از یکی از خاطراتش گفت که طرف سوار ماشینش بوده و یکی از کنار ما رد شد و یک تیکه ای به من انداخت یا فحشی چیزی داد و این مسافر پنجره را پایین داد و تا میتوانست فحش آبکشیده و آب نکشیده به یارو داد و گفت برو دنبالش خشتکش را پرچم ژاپن کنم.

گفتم عزیزم ، به من فحش داد .. به شما کاری نداشت که. من بخشیدم. مسافر لات و جاهل هم گفت نه داداش برو دنبالش مرتیکه لاشی فلان و بهمان .. و کلی فحش دیگر. بهش گفتم من وقت ندارم. شما اینجا پیاده شو و برو دنبالش. خلاصه در تایید اینکه بعضی ها دعوایی هستن اینو گفت. البته الان یادم اومد داشتم میرفتم باشگاه. خاطره اولی که تعریف کرد از استادش بود که زمانی که در ارتش بوده خیلی آدم خفن و منعطفی بوده و گفته بیایید بهتان یاد بدهم. بعد رفتیم کلاسش و خیلی از ما توقع داشته. سر دو هفته انتظار داشته 180 پاهایمان را باز کنیم و انقدر سختگیری کرده که همه پراکنده شده اند از کلاسش. مصل خود من که بعضی وقت ها از شاگردان کلاس شائولینم میخواهم که می گویند دایی خودت می توانی انجام بدهی؟ میگویم بله پس چی و خلاصه می پیچانم .. البته کار من بیشتر جنبه ی طنز داره. ولی خب همین معلم های تیزهوشان و این ها هم گاهی چنان مسائل سختی جلوی شاگردانشون میگذارن که خودشون هم بلد نیستن. یا استادی داشتم که جواب سوال ها را از روی حل التمرین مینوشت و وقتی میپرسیدی این را نفهمیدم میکشاند آدم را پای تخته که خود بیا حل کن. یعنی سوال پرسیدن را در نطفه خفه میکرد.

یک خاطره دیگر هم تعریف کرد که نتیجه اش این بود که خانومی را برده بوده به باغی برای خرید گل و نهال و این ها ، صاحب فروشگاه آمده و به زن که شالش افتاده بود تذکر حجاب داده و این زنه هم برداشته و کلی لیچار بارش کرده و دعوا شده و خلاصه کار به بالا کشیده و میگفت آخرش پلیس آمده و پرونده تشکیل داده و کلی برو و بیا و بکش و پس کش و آخرش چند میلیون مارا جریمه کرده ، چه بسا که صاحب باغ گفته که این ها فحش ضد نظام داده اند و ازینطور حرف ها ... البته خاطره ای که تعریف کرد گنگ بود یکم. نفهمیدم خودش کجای این قضیه بود. ولی خب میگفت آن طرف تر زن دیگری هم حجاب نداشته کلا ولی چون شوهر قل چماقش بوده به او چیزی نگفته. این که تنها بوده بهش گیر داده ...

پی نوشت: اینم از اسنپ نوشت

پی نوشت2: 100 جلسه ای شدم. یعمی صد جلسه توانستم بروم باشگاه و یک کیک خریدم با شمع 100 و بردم باشگاه خوردیم دور هم.

پی نوشت3: بازم اسنپ نوشت دارم ولی تو پست جدا می نویسمشون.

پی نوشت4: وقتی غصه دارم یا دلتنگم یا نیاز به انرژی دارم صفحه ویرگول رو باز میکنم و ذهنم رو خالی میکنم تو اون صفحه. میشه یک شعر فی البداهه .. برای آروم کردن مغزم.

پی نوشت 5: در حال حاضر دارم کتاب الغارات رو میخونم که در مورد غارت های معاویه در زمان حکومت امام علی هست. و یارانی که مدام از بیعت امیرالمومنین خارج میشن و به سمت معاویه میرن. البته گاهی بهشون حق میدم طبق نامه هایی که اینجا از امام علی علیه السلام آورده. تند و برنده است و خب از آنور معاویه پول میریزد به پای اینها. یک جا در پاورقی آورده که عبید الله ابن عباس که از فامیل های امام علی بوده و امام علی به عنوان استاندار جایی منسوبش کرده بوده فرار میکند و میرود به سپاه معاویه میپیوندد. حالا راست یا دروغش نوشته که معاویه بهش یک میلیون درهم داده و با وجود اینکه دو تا از پسرهاش را هم کشته بوده به سپاه معاویه میپیوندد.

فکرش را بکنید . یک میلیون سکه ی طلا. کم پولی نیست. شما بودید چه می کردید؟ به سپاه معاویه نمی پیوستید؟

پی نوشت 6: کفش نو که میخرم کفش قبلیم رو میدم به مستحقی کسی. یا مثلا ازین افراد زباله گرد که یک انبانی روی دوششان است و زباله های قابل فروش را جمع میکنند.

پی نوشت 7: حالم خوبه مرسی. شما چطورین؟ خوبین؟

پی نوشت 8: از هوای دو پهلو خوشم نمیاد. یعنی هم گرم باشد هم سرد. یعنی یک هوایی که حال خودش را نمیفهمد. زیاد بپوشی گرمت میشود. لباس کم کنی سرما میخوری.

پی نوشت 9: شاید باورش سخت باشه ولی زمستون بالاخره داره تموم میشه ..

پی نوشت 10: اصلا این بخش رو مینویسم برای اونایی که فقط پی نوشت میخونن. ولی خب همشو بخونین دیگه. این چه وضعشه؟

پی نوشت 11: نماز روزه هاتون قبول باشه. یک صلوات برای سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان هم بفرستین قربون دستتون.

این پست هارو هم دوست داشتین بخونین :

آخرین برف .. ( شعر سپید)

از همه جا ، از همه رنگ

فرق حسادت ورزیدن و غبطه خوردن چیست؟

عاشقم...