آینه اتاق 201 ساختمون فاطمیه1


توی آینه ی اتاق ما یه دختر زندگی می کنه که موهای سیاه بلندی داره و همیشه یه پلیور قرمز با یه پاپیون سفید روی یقه اش و یه شلوار کرمی تنشه. یه شب خیلی اتفاقی دیدمش. اتاق تاریک تاریک بود ولی توی آینه یه نور دیده می شد، رفتم طرفش. توی آینه یه گندمزار با رنگ آبیه مثل اسمون تهران وقتی تمیزه. یه درخت هم اونجاست اما با برگای نارنجی و قرمز پررنگ. همیشه همین رنگی اند. با بهار رنگی تر میشنو با اومدن پاییز غم انگیزتر. حدس میزنم اون زندگی قشنگی داره با اینکه توی این دنیای کوچیک حبس شده.

اون دوردورا یه پل بزرگ دیده میشه مثل رنگین کمون که یه سرش تو آسمونه. دخترک میگه باید بره سمت اون پل، ولی یه چیزی جلوشو گرفته...

اسمش آواست، مثل صدای یه پرنده. شونزده ساله بود که توی یه ساختمون پر از سیم خاردار، با طناب خفه شد. انگار به اندازه ی یه لحظه توی این دنیا بوده. سیزده سال از اون روز میگذره. میگه: وقت رفتنمو هیچکس متوجه نمیشه، منظورش دقیقا لحظه ایه که تصمیم میگیره از این آینه هم بره. ممکنه مثل اسمش یه زمزمه یا وزش نسیم رو حس کنیم که از کنارمون رد میشه. ولی اون هنوز اینجاست، توی آینه ی شماره دویست و یک ساختمون فاطمیه 1.

پ.ن: دقیقا روزی که دکتر محمدی بهم گفت دیگه نیازی نیست ببینمت اون دختر از آینه اتاق ما رفت. مثل یه نسیم یا وزش باد. شاید دو سال از اون روزا گذشته و من دیگه توی هیچ آینه ای ندیدمش.امیدوارم اگه برگشت به آینه، دختر خل و چل و دیوونه ای توی اون اتاق باشه تا تنها نمونه.

پ.ن: این داستان منه به سبک فیلم استخوان های دوست داشتنی.