انتقام، شک، فراموشی

شاکی با قدم‌های آهسته پشت صندلی ایستاد. متهم به خود آمد ولی واکنش تندی نداشت. پاهایش اندکی حرکت کردند. پاهایش، هر کدام، به سمتی مایل بودند؛ دیگر نیرویی نداشتند که خود را مستحکم نگه دارند. شاکی دست‌های متهم را با طناب، در پشت صندلی، به یکدیگر گره زده است؛ دهانش را با پارچه‌ای بسته تا صدایش را نشنود. وقتی که متهم را به این خرابه، بیرون از شهر، آورده بود، متهم خیلی سعی داشت شاکی را توجیه و خود را تبرئه کند. خیلی سعی کرد ولی فایده نداشت و در آخر شاکی دهان او را بست؛ چرا؟ احتمالاً از سخنان او خسته شده است. یا شاید هم نمی‌خواهد توجیه شود! اگر متهم تبرئه می‌شد، آیا مظنون دیگری در کار بود؟؛ آیا شاکی، خود، مظنون به عامل ماجرا می‌شد؟

قدم‌های شاکی متوقف شده است. متهم سرش را جنباند تا نسبت به اوضاع دقیق شود. صدایی آمد؛ خفیف بود. شاکی صدا‌خفه کن را روی اسلحه نصب می‌کند. صدای خفیفی داشت. این صدا بیشتر به خاطر سعی و عجله دست شاکی در بی‌صدا کردن اسلحه بود. شاکی دستش را داخل موهای متهم می‌برد و مشت می‌کند و سر متهم را به عقب می‌کشد. موهای متهم سفت و کمی چرب است و باعث می‌شود شاکی با انگشتان چنگ‌زده سعی کند که موهای متهم را محکم نگه‌ دارد. نوک اسلحه را به پیشانیش نشانه می‌رود و روی پیشانیش می‌گذارد. آیا متهم عذاب می‌کشد؟ ظاهرش نمی‌تواند یا نمی‌خواهد چیزی را نشان دهد. آیا متهم می‌خواهد این دقایق زودتر تمام شود؟ آیا متهم بی‌گناه است و شاکی یک بی‌گناه را به جزاء می‌رساند؟

شاکی ماشه را می‌کشد. پوکه‌ای از اسلحه پرت نمی‌شود. مسلح نکرده است. بدن متهم انسجام یافته است. دقایق برایش دیر می‌گذرد. شاکی اسلحه را مسلح می‌کند و دوباره نشانه می‌رود ولی به جای اینکه نوک آن را روی پیشانی متهم بگذارد، دست مسلحش را عقب می‌برد و اسلحه را به سمت سر متهم پرت می‌کند. پوکه‌ای پرتاب می‌شود و اسلحه روی زمین می‌افتد. تابلوی روی دیوار نقش زمین می‌شود. از میان موهای متهم، خونی که از زخم سرش جاری می‌شود، راه باز می‌کند. شاکی عصبانی است.

- چرا همچین اتفاقی باید بیفته؟ چند ماهه زندگیم شده انتقام، اینکه متهم ماجرا رو به جزاش برسونم. از دادگاه نتیجه‌ای حاصل نشد. تو حتی مظنون هم به حساب نیومدی؛ چرا؟ تو که از اجزای ماجرایی و درگیری. شک من وقتی به تو بیشتر میشه که، به این فکر کنم، چرا تو نباید مظنون ماجرا باشی؟ شک! چرا به تو باید شک کنم؟ شاید حقیقتاً بی‌گناهی!.. دارم دیوونه میشم! کاش ضربه‌ای به سرم بخوره، فراموشی بگیرم...

شاکی نمی‌تواند حرف‌هایش را ادامه دهد. روی زمین می‌خوابد و به گریه می‌افتد. صدای خفیفی از متهم بلند می‌شود. انگار دارد شاکی را دلداری می‌دهد. چگونه باید بی‌گناهی خود را اثبات کند؟ شاید اگر متهم اصلی ماجرا را برای شاکی پیدا کند، تبرئه می‌شد. متهم اصلی کیست؟ متهم حقیقتاً نمی‌داند. صدای خفیف متهم زیاد طول نمی‌کشد و قطع می‌شود. شاکی سرش را روی دست‌های گره کرده‌اش می‌گذارد و با چشم‌های گریان به سقف خیره می‌شود.

شاکی از خواب بیدار می‌شود. خودش را در یک خرابه پیدا می‌کند. پشت سرش یک صندلی را می‌بیند که روی آن، یک نفر با دست‌ها و دهان بسته، نشسته است. نیم‌خیز می‌شود. چهار دیوار خرابه را نگاهی می‌کند. به سمت صندلی می‌رود و دست‌های غریبه را باز می‌کند و پارچه را از دهانش بر‌می‌دارد. غریبه بیدار نمی‌شود و بیدار نمی‌کند؛ به سر خونی‌اش دست می‌کشد و به فکر فرو می‌افتد. بلند می‌شود و به سمت در می‌رود و از خرابه بیرون می‌آید. صدای وسایل نقلیه او را به خود جلب می‌کند. به سمت صدا می‌رود. جاده خیلی دور است. نمی‌داند از کجا برود و به کجا. به داخل خرابه می‌رود. اسلحه کنار صندلی نگاهش را به خود جلب می‌کند. آن را برمی‌دارد و می‌خواهد جایی قایم کند. آن را داخل چاه، بیرون خرابه، می‌اندازد. روی دیوار کوتاه دور چاه، سمت طلوع خورشید می‌نشیند و منتظر می‌ماند تا غریبه بیدار شود. شاید غریبه او را بشناسد. چاره‌ای ندارد. نمی‌تواند جایی برود. خودش را نمی‌شناسد و چیزی به یادش نمی‌آید. دچار فراموشی شده است.