اینجا بوی خون، امید است. ( شماره یک )

اِدنیا، دختربچه‌ای که عاشق مربای آلبالو بود، خیلی وقت بود گریه نکرده بود. گریستن او نه از برای دعوای مادرش، بلکه برای شکسته شدن ظرف مربایش بود. با دست‌های کوچکش مربا‌ی روی دستش را پاک می‌کرد و از دور مادرش را می‌دید که داشت خرده شیشه‌های ظرف مربا را جمع می‌کرد. مادرش بعد از غرولندهای مادرانه‌ ساکت شده بود و میان آلبالوها به دنبال شیشه می‌گشت. با وجود آن تمرکز بالایی که خرج کارش می‌کرد، گاهی زیر چشمی نگاهی به اِدنیای ناراحت و گریان می‌انداخت؛ " عزیزدلم، من که بارها به تو گفتم دستت را توی شیشه نکن. لااقل آن را از تاقچه پایین می‌آوردی. یعنی آنقدر دلت لَکِ مربا زده بود که برای چند لحظه هم دوام نیاوردی؟ دختر زیبای من! شاید امروز عصر، دوباره به سراغ خاله‌ات بروم و یک شیشه دیگر از او بخواهم. گریه نکن عزیزم که باید زودتر می‌رسیدم". با وجود چنین چیزهایی که در دل مادر می‌گذرد، اما راضی نیست کمی از اخمش بکاهد. می‌خواهد با این کارها، او تنبیه شود؛ اما آیا او به اندازه کافی تنبیه نشده؟! برای اِدنیا، چه چیزی با ارزش‌تر از شیشه مربایش بود؛ آن هم مربای آلبالو!؟ تنبیه او، همین کار خودش است. تنبیه‌اش دیدن تکه شیشه‌ها و مربای کف زمین است. وقتی دست‌های تپلش را جلوی صورتش می‌گیرد تا مربای روی دستش را ببیند ولی چیزی از آن‌ها نمی‌خورد، یعنی یک درس حسابی گرفته است؛ و این چیزی است که مادر نمی‌داند. او مدام بی محلی می‌کند، حرف نمی‌زند و با دقتی عجیب به جمع کردن خرده شیشه‌ها می‌پردازد. دقتش دیگر مسخره شده‌، به طوری که انگار نگین گردنبند رویاهایش را میان آن همه مربای چِکِنه و کثیف می‌خواهد! خودش هم گیج شده و نمی‌داند چه کند. با آن جلوه عظیم و ترسناکی که به جا گذاشت، باید یک نمایش دیگر را کارگردانی کند تا چهره آن دیو بی رحم از دل اِدنیا پاک شود...