عاطفه بنویس·۳ سال پیشبینام؛ بیصورت ۴گلوی حیوان زیر دست اوست. دسته چاقو را به سمت من گرفته. چشمهای غزال خیره به من است. تمام تنم را نفرت و وحشت نسبت به پیرمرد پر کرده...
عاطفه بنویس·۳ سال پیشبینام؛ بیصورت ۳چوب در آتش جیغ میکشد. آتش هوا را چنگ میزند. سرما که کمکم از بدنم خارج شد، درد جای آن را گرفت. ناخنهایم تیر میکشد، خون و خاک زیرش...
عاطفه بنویس·۳ سال پیشبینام؛ بیصورت ۲شبی مهتابی است. زمین سخت است. سرد است. کندنش کار آسانی نیست، آنهم با دست. خاک زیر ناخنهایم فرو میرود. حتما زخم هم شده...
عاطفه بنویس·۳ سال پیشبینام؛ بیصورتنیمهشب بود که با خوابی آشفته از خواب پریدم. دستهایم تا بازو در لجن بود. دستوارههایی لجنمال مرا به سوی خود میکشید. هر چه میکشیدم ...
عاطفه بنویسدرکنج داستان نویسی·۳ سال پیشغیبتروی میز سینی چای بود. روی سینی، یک لیوان نیمه خورده و جای خالی لیوانی کنارش. لیوان دیگر کنار صندلی بود. روی میز کوچک...
عاطفه بنویس·۴ سال پیشبازگشت راهبه ۱۴چشم میگشایم. دانههای مرواریدی نور از دامن دریا به دیدگان تارم میرسد. چشمهایم را مه گرفته. نمیدانم چه مدت است دریا مرا به ساحل رانده.…
عاطفه بنویس·۴ سال پیشبازگشت راهبه ۱۳مادرم قبل از من دو کودک مرده به دنیا آورد. امیدی به زنده ماندن من نداشته. به کلیسا رفته و به مریم مقدس متوسل شده.
عاطفه بنویس·۴ سال پیشبازگشت راهبه ۱۲یک نفر مرده. ساعت ۱۲ ظهر. مردی میانسال. زن و فرزندانش بی صدا اشک میریزند و کشیش حرفهایش که تمام میشود جمعیت کمکم پراکنده میشوند...
عاطفه بنویس·۴ سال پیشبازگشت راهبه ۱۱محبوب من خواب میدیدم. در خوابم نیز غایب بودی، اما یادت همراهم بود. دستهایم را میفشرد.
عاطفه بنویس·۴ سال پیشبازگشت راهبه ۱۰تو را گاهی میدیدم. در شبنم صبحگاهی. در تصویر مبهم خود در چالهای آب. در انعکاس چشمهای خیس از اشک. تو را میدیدم که دگرگون میشوی. تو را د…