من هنوز زندم!
بدون عنوان 4
از زندگی خسته شده بودم. شقیقههایم تیر میکشید. بیتفاوت به دیوار سفید خیره شده بودم. راستی چقدر خسته بودم. گرچه از نگاهم پیدا بود اما تنها او این را میدانست.
چقدر دوستش داشتم؟
جواب این سؤال را نمیدانستم اما کسی در درونم فریاد میزد: یک دنیا…
اما دنیا به چشمم کوچک بود. به اندازهی تمام ثانیههایی که با یاد او، فکر او، صدای او زندگی کرده بودم، دوستش داشتم.
اما باز هم کم بود، چون همهی آنها به نظرم به کوتاهی یک رؤیای شیرین بدون بازگشت بود. هر اندازه که بود، مطمئن بودم که دیگر بدون او حتی نفس هم برایم سنگین خواهد بود و میدانستم دیگر بیاو زندگی چیزی کم دارد به رنگ عشق!
نگاهم به جعبهی کوچک روی میز افتاد. دستم را دراز کردم و جعبه را برداشتم. نفسم داشت بند میآمد. یاد یک هفته پیش افتادم که با چه شوق و ذوقی رفتم و خریدمش تا به او بدهم .یادگاریای که بتوانم با آن عشق خودم را جاودان بسازم. راستی چقدر زیبا بود. درخشش نگینش توجه همه را به خود جلب میکرد.
چقدر با خودم تمرین کرده بودم. شب از هیجان خوابم نبرد. آخر فردا با او قرار داشتم. صبح زود بلند شدم. یک دوش گرفتم. کت و شلواری را که میدانستم او خیلی دوست دارد پوشیدم. حسابی خوشتیپ کردم. جعبه را توی جیبم گذاشتم. اما طاقت نیاوردم. آن را باز کردم و بار دیگر نگاهش کردم. چقدر زیبا بود اما میدانستم این زیبایی در برابر آن عزیز که دلم را سالها بود دزدیده بود هیچ است.
سر ساعت رسیدم. همیشه از تأخیر داشتن متنفر بودم. چند دقیقه بعد او آمد. کمی آشفته بود. با خودم گفتم حتماً برای رسیدن به من عجله کرده است که اینطور پریشان و نامرتب است.
سر میز همیشگیمان نشستیم. کمی صحبت کردیم. او کم حرف بود. بیشتر دوست داشت که بشنود. از همهچیز برایش گفتم. داشتم کمکم حرفایم را جمع و جور میکردم و از اضطراب توی جیبم با جعبه بازی میکردم.
به محض اینکه خواستم حرف دلم را بزنم، وسط حرفم پرید و گفت:«یک چیزی را میخواستم بهت بگم. من دارم میرم. تا آخر هفتهی دیگه…»
دیگر چیزی نشنیدم. انگار که مرده بودم. قلبم دیگر نمیتپید. صدایم در نمیآمد. گلویم خشک شده بود؛ تا اینکه بعد از چند دقیقه که مات و مبهوت نگاهش کردم، به سختی پرسیدم:«چی؟؟؟ یک بار دیگه بگو…»
بغض کرد و گفت:«من دارم میرم. مجبورم. بابا برام بلیت گرفته. خودم هم نمیدونستم. اصلاً باورم نمیشه. فقط یک خواهش دارم. این یک هفتهی آخر را با هم خوش باشیم. بذار با یک دنیا خاطرات قشنگ این داستان تموم شه…»
نمیخواستم هیچچیز بشنوم. حاضر بودم بقیه عمرم را بدهم و زمان در چند دقیقه قبل ثابت بماند. اما حیف نمیشد.
از سر میز بلند شدم. نای راه رفتن نداشتم. انگار همهی دنیا را روی دوشم گذاشته بودند. صدایش را شنیدم که میگفت:«تو را خدا آروم باش.. مواظب خودت باش…»
نفهمیدم چطوری خودم را به خانه رساندم. رفتم تو اتاقم و خودم را روی تخت انداختم. تا ساعتها تنها صدای یک احساس خیس بود که سکوت تنهاییام را میشکاند.
وقتی بیدار شدم، نفهمیدم چند ساعت گذشته بود. برایم مهم نبود. چشمم به جعبهی روی میز افتاد. درخشش نشان عشق دیگر زیبا نبود، اصلاً درخششی نداشت.
مطلبی دیگر از این انتشارات
وقایع نگاری قهرمان زندگی
مطلبی دیگر از این انتشارات
پریسای 11 ساله ، دوست صمیمی من است.
مطلبی دیگر از این انتشارات
دسامبر همه میمیرند! داستان نابودی یک آرمان شهر...