برای اولین بار...

تو پارک بودیم. منتظر که دوست سارا (خواهرم) بیاد. اسمش آتنا بود و تاحالا 5 دیقه تاخیر داشت!

یهویی با سر و صدا از ماشینشون اومد بیرون. از اون بچه های الکی سرخوش بود. از اونایی که حتی تو خوابم در حال قهقه زدنن.

سرمو از روی نشون دادن بی زاریم از اینکه می خواستن منو به زور به خودشون این ور و اون ور ببرن چرخوندم و اندختم پایین. دیدم بند کفشم بازه، خم شدم تا ببندمش. واقعا مامانم فکر کرده بود یک روز منو با خواهرم و دوستش بفرسته بیرون به قول خودش "اعتیادم به فضای مجازی" از بین می ره؟

سرمو بلند کردم و آتنا رو دیدم. زل زده بود بهم. قبلش داشت بلند بلند می خندید ولی تا منو دید صاف شد، ساکت شد و زل زد بهم. ترس تو چشاش موج میزد.

انگار داشت یه موجود خیلی خیلی ترسناک رو نگاه می کرد.

یهو برگشت رو به خواهرم و یه لبخند ساختگی زد. سارا وحشت کرده پرسید:«چی شده؟»

آتنا که معلوم بود خیلی ترسیده به زور آب دهنشو قورت داد و با یه لبخند کاملا ضایع مصنوعی گفت :« هیچی نشده! چرا باید چیزی بشه؟ این ورا بستنی فروشی هست؟»

سارا پشمک صورتی گندش که نزدیک بود بیوفته زمین رو از دستش گرفت و بهش گفت:« همین الان بستنی نخوردی؟»

آتنا آروم برگشت و با صورتش که شبیه روح سفید بود گفت:« چی؟»

سارا جا خورده بود. معلوم بود یه چیزی شده.

من گفتم:« سارا پرسید مگه همین الان بستنی نخوردی؟»

جفتشون جوری بهم زل زدن انگار همین الان یه ورد خوندم که زمین منفجر شه.

یکم تو پارک راه رفتیم ولی با رفتار عجیب و غریب سارا و دوستش که همش به من زل می زد پیشنهاد دادم بشینیم. واکنششون به پیشنهادم زل زدن بیشتر بود، اما می ارزید چون وقتی رو نمیکت نشستن گفتم می رم از دکه های بغل یکم خر و پرت بگیرم. و یکم وقت تلف کنم تا دوباره برنگردم پیش اونا.

تا حدودی موفق بودم اما بازم باید بر می گشتم پیششون و گرنه اونا می اومدن سراغم.

وقتی بالاخره بعد یه ربع وقت تلف کردن برگشتم پیششون آتنا سرشو اندخته بود پایین و داشت می لرزید. خوراکیا رو گذاشتم کنارشون رو نیمکت و به سارا گفتم:« میشه یه دیقه بیای؟»

سارا با حالت صورتش داشت می پرسید چرا، ولی من واکنشی نشون ندادم و منتظر موندم تا بلند شه و باهام بیاد. بالاخره یه آهی کشید و با گفتن خیل خب بلند شد.

پرسید:« پی شده؟»

+چرا دوستت انقد عجیبه؟

_مگه نگفتم راجب دوستام اینجوری حرف نزن؟

+خب همه ش زل زده به من، رنگش شبیه گچ سفیده و همش داره می لرزه. این عجیب نیست؟

یه هو انگار تازه دوزاریش افتاده بود برگشت گفت:« آتنا می تونه با ارواح ارتباط بر قرار کنه.»

+ یعنی می تونه روح منو ببینه؟

_ نه احمق روح مرده هارو

+خب چرا همش زل می زنه به من؟ من مرده م؟

دوباره رنگش رفت، آب دهنشو قورت داد و گفت:« یکی داره سعی می کنه تسخیرت کنه.»

+چی؟ منو تسخیر کنه؟

_آره، انگار یکی داره روحتو از بدنت می کشه بیرون تا خودش بره تو

+چرا باید همچین کاری کنه؟

_چون بتونه زندگی کنه، دوباره زنده باشه

یکهو حس کردم یکی با مشت زد توی دلم. دل و روده م داشت می پیچید به هم.

آتنا بلند شد و با بیشترین سرعت ممکن دوید سمت من. یک قدمیم وایساد با صدای جیغ جیغی داد زد:« ولش کن! تو حق نداری زندگی اون رو بگیری! اصلا توانایی ش رو نداری! ولش کن!»

انگار یکی قلبمو گرفته بود تو مشتش و با هر کلمه ای که آتنا می گفت محکم تر فشارش می داد. کم کم صدای آتنا محو شد، همه چیز سیاه شد. هیچی نمی دیدم و نمی شنیدم. فقط درد رو تو تک تک سلولای بدنم حس می کردم.



چشمامو آروم باز کردم. رو تخت بود ولی تخت خودم نبود. اصلا خونه خودمون نبود. دور و بر رو نگاه کردم. تو بیمارستان بودم. یک دفعه تمام بدنم شروع کرد به درد گرفتن. می سوخت! با تمام وجود داد زدم. کلی آدم ریختن تو اتاقم...

اما فقط تونستم چهره آتنا رو ببینم. و اینکه یه چیزی داشت زیر لبش زمزمه می کرد. دردم کاملا ناگهانی قطع شد و آتنا افتاد رو زمین.

می دیدم که جلوم چه جوری بدنش بدون هیچ دلیلی زخم می شد و آسیب می دید. زیر چشماش اول قرمز شدن، بعد کم کم سیاه شدن. انگار یکی داشت کتکش می زد. اما در کمال تا باوری آتنا یه لبخند رو صورتش داشت.

یه لبخند بعد از بریدن رگش با چاقویی که توی دستش قایم کرده بود رو صورتش خشک شد...









بعد از اون ماجرا فهمیدم که آتنا جون خودش رو به جای جون من به اون شیطانی (که بعدا معلوم شد خیلی وقته دنبالم بوده) پیشنهاد داده. و به خاطر تواناییای آتنا اون شیطان قبول کرده. آتنا خودش رو کشت درست بعد از ورود اون به جسمش. خودشو کشت تا منو نجات بده!

کسی که برای اولین بار دیده بودش...



می دونم خیلی ترسناک نشد ولی مهم اینه که نوشتمش، اونم تو زمان اضافه???

امیدوارم خوشتون اومده باشه?


و

همین دیگه

ختم جلسه?