بیگانه در جزیره1

روزی روزگاری در یک جزیره دور افتاده، مردمانی زندگی می کردند. مردمانی که صبح ها تا شب کار می کردند و شب ها تا صبح می نواختند و می نوشیدند و گرداگرد آتش می رقصیدند.

زمانه اینگونه می گذشت تا اینکه بیگانه ای وارد جزیره شد. شروع به کند و کاو در میان مردمان جزیره کرد تا سر از کار آنها در بیاورد. متوجه شد کاری که آنها در طول یک روز انجام میدهند کاری ست که در شهری که بیگانه از آنجا آمده بود، کار حدود یک ماه بود! آن هم نه به صورت کاملا انسانی، چون بخشی از آن را ماشین ها انجام میدادند.

بیگانه از آن جزیره خوشش آمد، آب و هوای خوبی داشت، مردمانش مهربان بودند، جزیره زیبا بود. پس تصمیم به ماندن گرفت. البته که دیگر راهی برای برگشت نداشت زیرا قایقش موقع ورود به جزیره به صخره ها برخورد کرده بود و دیگر نمیشد آن را قایق خطاب کرد.

پس آنجا ماند و سعی کرد با راه و رسم مردم جزیره آشنا شود و مانند آن ها آنجا زندگی کند.

قوانین آنجا ساده بودند. بیش از آنچه می خواستند شکار نمیکردند، بیش از آنچه می خواستند انبار نمی کردند، بیش از آنچه نیاز بود نمی خوردند. و مهم ترین قانون این بود که هر کس در طول روز بیشتر از دیگران کار کند میتواند در شب نوشیدنی بیشتری داشته باشد!

بیگانه هر چقدر تلاش می کرد نمیتوانست حتی اندازه بچه های نوجوان کار کند، و به شدت احساس خجالت و شرمندگی و همچنین دست و پا چلفتی می کرد.

شب شد. هر کس اندازه کاری که کرده بود نوشیدنی خورد اما بیگانه آنقدر خسته بود که نمیتوانست حتی درک کند آنها چطور می توانند تمام طول شب را با پایکوبی بگذرانند! به آنها گفت:"به جای اینگونه از بین انرژی خود بخوابید تا خستگی تان از تنتان بیرون رود و فردا بتوانید باز هم مانند امروز کار کنید!"

کسی به حرفش گوش نداد. او نیز راه خود را کشید و رفت تا بخوابد. اصلا نتوانست خوب بخوابد. تا صبح صدای موسیقی به گوش میرسید و همه می خواندند و می خندیدند و او نمی توانست بخوابد.

صبح بسیار خسته بیدار شد. امروز حتی کمتر از دیروز توانست کار کند و بیش از پیش از دست خودش ناراحت بود. وقتی دوباره شب شد، تلاش کرد تا دورترین حالت ممکن از مرکز موسیقی باشد تا بلکه بتواند بخوابد.

بی فایده بود. صدای موسیقی کل جزیره را برداشته بود.

این شب نیز نتوانست بخوابد. صبح روز سوم علاوه بر خستگی و احساس شدید بی عرضگی، به شدت سردرد هم داشت. این روز تقریبا هیچ کاری نکرد.

شب نیز حتی تلاشی برای فرار از موسیقی نکرد. فایده ای نداشت. این را می دانست پس خودش را خسته نکرد. نمیتوانست اینگونه ادامه دهد، باید هرچه زودتر از این جزیره کذایی خارج میشد.

شب دور آتش، دورتر از بقیه نشسته بود و در حال فکر کردن به ین بود که آیا خودش به تنهایی می تواند یک قایق بسازد؟ چقدر طول خواهد کشید؟ آیا کسی حاضر به کمک به او خواهد بود یا خیر؟ مردم مهربانی به نظر می آمدند ولی ایا قصد کمک داشتند؟

یکی از جزیره ای ها آمد و کنار بیگانه نشست. به او گفت:"شنیدم که از حتی یه قطره هم نوشیدنی نخوردی. نکنه مریضی؟ یا حساسیتی چیزی داری؟

بیگانه لیوان آبجو را از او گرفت و همه ش را یکدم سر کشید.

جزیره ای چیزی گفت اما بیگانه متوجه آن نشد.

پس از اینکه کمی گذشت متوجه شد چیزی که خورده آبجو نبوده. اصلا نوشیدنی الکی نبوده! احساس سرزندگی و شادابی کرد و کم کم پی برد که این نوشیدنی چیزی جز انرژی زا نبوده است.

بیگانه آن شب تا صبح پایکوبی کرد و صبح نیز بسیار کار کرد. اما هنگامی که شب شد او اصلا احساس خستگی نداشت.

به سبب کار بسیاری که آن روز کرده بود میزان بیشتری نوشیدنی گیرش آمد.

همانطور هم که انتظار میرود فردای آن شب میزان بیشتری کار کرد.

اوضاع به مدت یک هفته همینگونه بود. او کار بیشتری می کرد، نوشیدنی بیشتری می گرفت، انرژی بیشتری داشت، کار بیشتری می کرد و ...

و در طی یک هفته شرایط به گونه ای شد که بیگانه تمام کارهای جزیره را یک تنه انجام میداد و مردم جزیره نگران شدند.

نه برای اینکه همه کارها داشت توسط یک بیگانه انجام میشد، بلکه به این دلیل که بیگانه داشت بیشتر از نیاز جزیره کار می کرد.

اگر برای غذا خوردن هر وعده ده گراز نیاز داشتند، هر روز همان ده گراز را می کشتند نه بیشتر. اما بیگانه کم کم شروع کرد به زیاده روی و به جای ده گراز، دوازده گراز، پانزده گراز، بیست گراز و ... را می کشت. اینگونه نه تنها فایده ای نداشت، بلکه به مرور زمان نظم طبیعت را بر هم میزد.

مردم جزیره به دنبال چاره اندیشی بودند. به گونه ای که هم از انرژی بیگانه استفاده کنند، هم طبیعت را بر هم نزنند و به روال سابق برگردند.

این داستان ادامه دارد...