بی احساس ...

+ برو ! دیگه نمی خوام ببینمت !

با چشمای گرد شده نگاهش می کردم .

توی دلم آشوب بود .

این همون آدم نبود ! ...

این آدم ، همون دوست صمیمی من نبود که همیشه به من اعتماد داشت و حرف مردم درمورد من رو بدون شنیدن حرف های خودم ، باور نمی کرد ...

چی شده بود ؟ ... چه اتفاقی برای دوستم افتاده بود ؟ ...

نمی دونستم ...

+ گفتم برو بیروننن !!!!

کم کم اشک داشت توی چشمام حلقه می زد ...

= شقایق ... بخدا این حرفایی که درمورد من بهت گفتن دروغه ... من هیچوقت همچین کاری نمی کنم ! ... تو که منو میشناسی ! ...

+ دیگه نمیشناسمت ! دختری به اسم لاله رو دیگه نمی شناسم ! هیچوقت هم نمیشناختم ! برو بیرون از خونه من ! برو !

= آخه ... آخه کی این دروغو بهت گفته که اینجوری ......

+ به تو هیچ ربطی نداره ! حالا هم فقط برو !

دیگه عصبانی شده بودم ... تحمل این تهمت و اینهمه بی احترامی برام خیلی سخت بود ...

رومو برگردوندم و تند تند به طرف در رفتم . درو باز کردم و محکم پشت سرم بستم .

پله های راهپله رو تند تند پایین رفتم و وقتی از ساختمون خارج شدم ، در خروجی رو هم محکم بستم .

خیلی سریع به طرف خونه حرکت می کردم ... حرکت پاهام غیر ارادی شده بود ...

پایین رفتن قطره های اشک رو روی صورتم حس می کردم ...

شقایق به همون چیزی تبدیل شده بود که همیشه هم خودش و هم من ازش می ترسیدیم ...

یه آدم بی احساس ...

چه کسی این کارو باهاش کرده بود ؟ ...

دیگه منم شقایق رو نمی شناختم ...

دوستی چند ساله ما به همین راحتی بهم خورد ... با یه حرف الکی از یه آدم بی احساس ...



پ.ن: سلام :) ببخشید دیر به دیر پست می ذارم ، این چند وقت واقعا موضوعی برای پست ندارم :/

پ.ن2: تا حالا دیدید یه دوستی هایی انقدر محکم به نظر میان که حس می کنید هیچی نمیتونه بهمش بزنه ، ولی با یه قضاوت نابجا یا یه حرف الکی ، همه اون استحکام توی چند دقیقه آب میشه میره تو زمین ؟ ...
تا حالا برای من پیش نیومده خداروشکر ... مطمئنم هیچکس هم دوست نداره تجربش کنه ! ... پس بیایم و قضاوت کردن ها و دروغ گفتن ها رو بذاریم کنار :)

پ.ن3: حرف آخر ...
آدمای بی احساس واقعا میتونن خیلی ترسناک باشن ! مگه نه ؟

ممنون از توجهتون ! ???

شاد باشید !