جزیره خوشبختی

مَدیو کیسه ی غذایش را داخل قایق کوچکش گذاشت
سپس ، روی اسکله ایستاد و از دور با مادر و خواهر کوچکش خداحافظی کرد .
طناب ها را باز کرد
سوار قایقش شد و تا کیلومتر ها برای یافتن جزیره خوشبختی دور شد .
او به خورشیدی که در پس سواحل بود نگاه خیره ای انداخت نگاهش پر از مشقت و شاید کمی شادی بود
باد پرتو تندش را در جای جای دریا روانه میکرد .
پسرک ، تک و تنها روی قایقش دراز کشید
پاهایش را در آب دریا فرو برد و
به آسمان آبی نگاه کرد.
او با دویدن زمان ، ساعت ها را سپری کرد و وقتی که
کم کم هوا به غروب میزد
با خودش فکر کرد : جزیره خوشبختی شاید توهمِ بزرگِ او باشد !
یا شاید باید جایی روی خشکی ها دنبالش بگردد !.
اما او تنها و تنها احساسش را دنبال کرده بود و حالا جایی وسط دریا بود ؛ جایی که هیچ پدیده ای به جز آبی نیلگون دریا دیده نمیشد .
مَدیو ناامیدانه ایستاد تا بادبان ها را باز کند او به کرانه آسمان نگاهی انداخت
مرغی دریایی به سمت او می آمد
مرغ پیچ و تابی خورد و روی لبه قایق نشست
مَدیو با خوشحالی تکه نانی را از کیسه غذایش بیرون آورد و به مرغ دریایی تعارف کرد
از او پرسید :
که آیا میداند جزیره خوشبختی کجاست ؟؟
و یا آیا دلش میخواهد با او هم سفر شود ؟
مرغ بدون اینکه پاسخی بدهد
تکه نان را برداشت
سپس چند قدمی اینور و آنور رفت
و تصمیم به پرواز گرفت .
مَدیو، بدون آنکه به رفتار مرغ توجهی کند
ایستاده برایش دست تکان داد و با او خداحافظی کرد .
بعد از رفتن مرغ
او چند روزی روی دریا شناور بود
نانش را مرغ دریایی برده بود و حالا آبش هم دیگر به انتها میگرایید.
به دور و اطرافش نگاهی انداخت
و شگفت زده از جایش پرید !
جزیره درست در روبه رو قرار داشت
مدیو که از خوشحالی به خودش میبالید
قایقش را برای رفتن به جزیره رها کرد
و با تمام وجود روی ماسه های جزیره خوشبختی دوید
درختان پر ثمر و میوه های رسیده در دور تا دور جزیره قرار داشتند
و آبشار بزرگی در وسط قرار داشت
او تمام روز را با عشق به وطن جديدش سپری کرد
و سپس در انتهای شب آتشی روشن کرد و کنار آن خوابید .
چند هفتهای گذشت و مدیو همانطور که کنار آتش دراز کشیده بود و به ستاره ها مینگریست
با خود اندیشید
جزیره خوشبختی آنطور که انتظارش را داشت نیست
و چیزی کم دارد .
سپس او برخاست و تمام جزیره را برای یافتن خوشبختی وارسی کرد و در حالی که با تمام وجودش خوشبختی را صدا میزد روی صخره ای نشست و به فکر فرو رفت
این در حالی بود که او فهمید : خوشبختی
شاید وطن خودش جزیره پراتکو باشد
شاید جایی وسط تشک های نم خورده خانه شان
در آغوش مادرش باشد
و یا خواهرش باشد وسط بازی با تمام عروسک های گِلی اش
پسر کیسه اش را درون قایق گذاشت و قایقش را به درون آب هل داد
و سپس وقتی میخواست بپرد و روی قایق بنشیند
باری دیگر به جزیره ناشناخته نگاهی انداخت
ماسه ها میگریستیدند و درختان همنوا با آنها با باد تکان میخوردند و آبشار هنوز پر آب و آبی بود
مدیو نگاهش را کشید
سوار قایق شد
و تا کیلومتر ها از جزیره خوشبختی فاصله گرفت .
مطلبی دیگر از این انتشارات
کایوت ( قسمت پنجم )
مطلبی دیگر از این انتشارات
قصهی رونق و ایران
مطلبی دیگر از این انتشارات
استعداد، تنهایی، سرزنش